چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

به زندگی ادامه می‌دهم؛ مانند همین روان‌نویسی که تمام شد! گاهی امیدوار و اغلب؟ ناامید.

فهمیده‌ام پوچی یک‌قدم باانسان فاصله دارد. کافی‌ست شبی، نیمه شبی خوابت نبرد. کافی‌ست بروی مرکز ناباروری برای تست ژنتیک و آدم‌ها را نگاه کنی و از خودت بپرسی چرا؟ برای چه؟ برای این‌که آدمی به این جهان کصافط اضافه کنیم؟ که زجر بکشد؟ زجر بکشد تا رشد کند؟ رشد کند تا بمیرد؟ دیدی؟ زندگی می‌تواند در یک لحظه همین‌قدر پوچ شود. آنقدر خالی که مثل وقت‌هایی که پنیک می‌شوی حتی توان، انگیزه و کشش نفس کشیدن نداشته باشی.

به اطرافم می‌نگرم، به دنبال انگیزه می‌گردم.چیزهای کوچک همیشه آدم را نجات می‌دهد. چیزهای کوچک ولی مهم! جزئیاتی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کنی تورا به زندگی وصل می‌کند. «وصل کردن؟» چه ترکیب عجیبی! انگار که در کشور دیگری باشی و بخواهی به اینترنت وصل شوی و از طریق واتس‌اپ ویدیوکال کنی با مادرت.

مگر ما در حال زندگی نیستیم؟پس چرا گاهی فکر می‌کنیم دور افتاده‌ترین موجود جهانیم؟ تنها، بی‌کس، و جهان تهی به نظر می‌رسد. مثل چهاردیواری‌ای که کاملا سفید است، هیچ صدایی از آن گذر نمی‌کند و تو حتی می‌توانی صدای جریان خون در رگ‌هایت را بشنوی! یاد کتاب شاملو افتادم.«مثل خون در رگ‌های من». پس این‌طور است! گاهی برای دور افتاده‌ترین موجود جهان، یک دور افتاده‌ی دیگر می‌شود خون رگ‌هایش. و بعد صدای اوست که می‌پیچد در آن اتاق سفید! حالا دیگر به جای صدای خلاء، او را می‌شنوی. جالب است، و البته بیش‌از حد دراماتیک!

  • نورا

حوصله ندارم فکر کنم. هرچی!

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۶ ق.ظ

درد دارم و درد مثل خون در بدنم‌ جریان دارد. ضعیف‌ترین ورژن خودم را می‌گذرانم. پس از روزهای زیادی که پریودم عقب افتاده بود، پریود شدم و درد عجیب و به‌هم ریختگی روحی بسیاری را تحمل می‌کنم. تمام چیزهایی که از مدت‌ها پیش آشفته‌ام کرده بود، حالا روی سرم آوار شده. کوچک‌ترین چیزهایی که یاداور خاطرات تلخ‌اند واکنش‌م را برمی‌انگیزند و انگار نه انگار که خیلی‌چیزها را باهزار عقل و منطق برای خودم حل کرده‌ام. انگار یک دختربچه‌ی سه ساله‌ام که حتی رفتار و کلمات اطرافیان را دقیق هم نمی‌فهمد، فقط گمان می‌کند کسی دوستش ندارد.

پر از گله و شکوه‌ام اما نمی‌توانم حرف بزنم چون توان پذیرفتن تبعات و تاثیرات حرف‌هایم را ندارم؛ حالا هرقدر که بخواهد کم باشد؛ فرقی نمی‌کند.

همه‌چیز را در خودم می‌ریزم، گوشه‌ای می‌نشینم اشک می‌ریزم تا بگذرد. جز این کاری از دستم برنمی‌آید. به‌نظرم بی‌سروصداترین و کم‌آزارترین راه برای اطرافیان است.

  • نورا

مچ‌گیری۱

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

گاهی فکر می‌کنم به برداشت‌ متفاوتمان از واژه‌ها.

فکر می‌کنم به تمام کلماتی که سال‌های سال استفاده کردیم و به خیالمان که حالا یکدیگر را می‌شناسیم. ولی همان کلمات٬ همان «چه جالب منم همین‌طور» هایی که گفتیم بی‌اینکه دقیقا بدانیم درک هرکداممان از جملات چیست؟ هر جایی از زندگی می‌تواند خِرِِمان را بگیرد و . 

نقطه گذاشتم! جمله‌ام را تمام نکردم! مچ خودم را گرفتم. دوباره و دوباره. میان تمام اورتینگ‌ها و اضطراب‌هایم. شاید این موضوع روزی نوشته‌ای چیزی شود. ولی حالا فقط بروز اضطراب‌هایم است و راستش را بخواهید باید در شرایطی دیگر راجع به آن ادامه دهم. پس با رفیق همیشگی‌ام انکار و فرار میرویم تا بعدا ببینیم چه خواهد شد.

  • نورا

رهاش کن بره رئیس!

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

در فیلم اینتلستلار، مورفی پس از سال‌ها قهر و انزوا، دقیقا وقتی پذیرفت پدرش بازنمی‌گردد، مسئولیت خود را نسبت به عزیزانش دید و جواب معمای حل ناشدنی‌اش را پیدا کرد.

.

پیش دانشگاهی که بودم، علارغم تمام زمین‌خوردن ها و رنج کشیدن‌ها، روز کنکور، به یک‌باره تمام نگرانی‌ها را کنار هایلایتر زرد که گوشه‌ی جامدادی‌ام جا خوش کرده بود گذاشتم، زیپ کیفم را بستم و با یک مداد به جلسه‌ی آزمون رفتم. و در دانشگاهی که قرار بود ترا ببینم پذیرفته شدم.

.

سال‌ها قبل که نمی‌دانستم دوست داشته می‌شوم یا نه؛ پس از ماه‌ها تحلیل پیام‌هایت درگروه دانشگاه، شمردن نگاه‌هایت در کلاس، مرور حرف‌هایت سر جلسه‌ی فلسفه و هزارباره دیدن عکس‌های‌پروفایل‌ تلگرامت؛ روزی رها کردم و فقط منتظر ماندم. چندماه بعد باهم همان خیابان را قدم می‌زدیم و سال‌ها بعد برای خانه‌مان از همان خیابان چند کتاب خریدیم.

.

مدت‌ها بود خواب می‌دیدم خیانت کرده‌ای، فوبیای همیشگی‌ام که به جرئت می‌توان گفت به مرور قوت گرفت؛ درخواب آخرم وقتی مثل همیشه خیانتت را فهمیدم، برخلاف همیشه، به آرامی همه‌چیز را پذیرفتم و ترکت کردم.

.

مرا رها کردن همیشه نجات داد.

رنج کشیدن، رها کردن، آرام شدن، و سپردن به زمان. صبور بودن در مورد هرآنچه انتظارم را می‌کشد‌ و پیش‌بینی‌نکردن وقایع. حالا می‌خواهم برای بار دیگر به جای دیوانه‌وار دویدن در سربالایی؛ فقط بایستم. در سکوت. درجاده‌ای‌ صاف، بی هیچ منظره‌ی خارق‌العاده‌ای. و می‌دانم که هرچه انتظارم را بکشد، فصل جدیدی از زندگی‌‌ام خواهد بود.

  • نورا

شفا گرفتم!

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

یادتان هست چندی پیش متنی منتشر کردم با عنوان «کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.»؟

آمدم بگویم شفا گرفتم. از آن جنگ به‌خصوص شفا گرفتم، زنده ماندم و حالا به دنبال نوری که یافتم می‌روم. آرامم؟ نه کاملا. نمی‌دانم شاید جواب بهتری باشد. هنوز نمی‌دانم آرامش چیست و دقیقا با چه معیار و اندازه‌ای می‌توانم بفهمم چقدر آرام و ناآرامم. گاهی به هم میریزم، گاهی کم می‌شوم، گاهی هم نه. روزگار می‌رود و مرا هم با خود می‌برد. به روزهای بهتر ازاین روزها فکر می‌کنم و دروغ چرا خیلی وقت‌ها هم به روزهای سخت تر از حال. تلاش می‌کنم کمی زندگی ام را روی نظم بیاندازم. احساساتم را مدیریت کنم. و باید از نو حس خودم را به تک تک آدم های زندگی‌ام بیابم. سردرگمی‌ای دارم که یک روز کسی را دوست میدارم و روز بعد نه! این موضوع را باید حل کنم...

  • نورا

سراب‌ها تا کی دوام می‌آورند؟

شنبه, ۴ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۲۰ ب.ظ

هرروز، بدون اغراق هرروز، دنبال دلیلی برای زنده ماندن می‌گردم. دلیلی برای دوام آوردن. هر بار به ریسمانی چنگ می‌زنم که فردا برایم خنده‌دار است.

انگار وسط بیابان، لبه‌ی تیغ راه‌ بروی، بعد پاهایت غرق خون شده باشد و ندانی کجایی، ندانی به کجا می‌روی، فقط در دوردست‌ها  به‌نظر برسد چراغی روشن باشد. «تازه به نظر برسد!» مثل یک سراب... راستی؟ سراب‌ها تا کی دوام می‌آورند؟ 

.

*سراب:

 سراب وهم و خیال است، یک نوع خطای چشم و دیداری. یا به قول اهل علم پدیده ای فیزیکی و اپتیکال است که در اثر خطای چشم و انعکاس نور در شرایطی خاص به وجود می آید. 

  • نورا

نمی‌دونم.

جمعه, ۲۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

امروز به تراپیستم گفتم «خیلی برام عجیبه، یادته گفته بودم فوبیا گربه‌ دارم؟ این هفته تونستم با یه بچه‌گربه‌ ارتباط بگیرم. باهاش بازی کردم و بعد اومد توی بغلم و خوابید.»

گفت «نه عجیب نیست؛ خیلی از آدم‌ها وقتی یه رنج و غم بزرگی براشون پیش میاد، نسبت به خیلی‌چیزهایی که شاید قبلا نمیتونستن باهاشون مواجه شن بی‌تفاوت می‌شن. انگار می‌فهمن اونقدرها هم مهم نیست؛ دیدی وقتی یه عزیزی از دست می‌ره خیلی‌ها بعد از مرگ اون فرد باهم آشتی می‌کنن و دیگه دیتیل و جزئیات دل‌خوری‌ها مهم نیست؟»

گفتم: «دقیقا همینه تا هفته‌ی‌ پیش دنیا برام ناامن بود ولی من انگار تو خونه‌م قایم شده بودم و می‌گفتم مهم نیست، یه جای امنی دارم. بعد دیدم خونه هم می‌تونه امن نباشه، و توی کوچه دووم آوردم.»

گفت «نه! نباید توی کوچه دووم بیاری. تو باید توی خونه باشی. ولی‌ خونه‌ای که اسمش ‌«تو»یی

  • نورا

کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ

مشکل ازجایی شروع می‌شود که تو راه را از کسی می‌پرسی که مسیرش با تو متفاوت است. کمال‌گرا که باشی، دیگر بدتر! هرچیزی را هم نمی‌توانی بپذیری. نقص آدم‌ها، اشتباهاتشان و دیدگاهشان زیر ذره‌بینت خواهد رفت و تو حتا دیگر دل و دماغت به فاکتورگرفتن بعضی چیزها و انتخاب بعضی حرف‌های دیگر هم نمی‌رود. این‌ احساساتی است که در مواجهه با تراپیستی که چند جلسه‌ای است می‌روم پیدا کرده‌ام. نمی‌توانم با خیال راحت مسیر زندگی ام را مسیر روحم را به او بسپرم. «ز» گفت همه‌ی آدمها همینند. روابط انسانی سراسر منفعت، خودبینی و نقص است. حتا علم نوین خیلی وقت ها واژه‌ها را به تو تلقین می‌کند. من پیش تراپیست هندی‌ای می‌رفتم و هنوز دفترهای جملات تاکیدی آن دوره ام را دارم. پیش هرکس و هرچیزی که فکر کنی رفته‌ام و نشد. آن خلا درونت پر نمی‌شود. پرسیدم پس چطور آرامی؟ خندید و گفت شفا گرفته‌ام. توی دلم گفتم «کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.»

  • نورا

زنده می‌مانم؟

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۷ ب.ظ

این‌روزها در تلاش برای زنده ماندن می‌گذرد. چهارشنبه شب، حدود ساعت 23:50  مرگ زنگ خانه‌مان را زد. من در را باز کردم. قلبم را نشانه گرفت و تا او برسد و ببیند چه شده؟ فرار کرد. 00:00 بامداد بود که برایش تعریف کردم.

 حالا چهار روزی‌ گذشته و از زخم اگر می‌پرسید، هنوز تازه است. فقط مراقبیم عفونت نکند تا بعدا ببینیم باید برایش چه کرد. 

  • نورا

نامه ها

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

سراسر نامه‌ام برای نوشتن و حرف برای گفتن؛ ولی افسوس، افسوس.

  • نورا