چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

رهاش کن بره رئیس!

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

در فیلم اینتلستلار، مورفی پس از سال‌ها قهر و انزوا، دقیقا وقتی پذیرفت پدرش بازنمی‌گردد، مسئولیت خود را نسبت به عزیزانش دید و جواب معمای حل ناشدنی‌اش را پیدا کرد.

.

پیش دانشگاهی که بودم، علارغم تمام زمین‌خوردن ها و رنج کشیدن‌ها، روز کنکور، به یک‌باره تمام نگرانی‌ها را کنار هایلایتر زرد که گوشه‌ی جامدادی‌ام جا خوش کرده بود گذاشتم، زیپ کیفم را بستم و با یک مداد به جلسه‌ی آزمون رفتم. و در دانشگاهی که قرار بود ترا ببینم پذیرفته شدم.

.

سال‌ها قبل که نمی‌دانستم دوست داشته می‌شوم یا نه؛ پس از ماه‌ها تحلیل پیام‌هایت درگروه دانشگاه، شمردن نگاه‌هایت در کلاس، مرور حرف‌هایت سر جلسه‌ی فلسفه و هزارباره دیدن عکس‌های‌پروفایل‌ تلگرامت؛ روزی رها کردم و فقط منتظر ماندم. چندماه بعد باهم همان خیابان را قدم می‌زدیم و سال‌ها بعد برای خانه‌مان از همان خیابان چند کتاب خریدیم.

.

مدت‌ها بود خواب می‌دیدم خیانت کرده‌ای، فوبیای همیشگی‌ام که به جرئت می‌توان گفت به مرور قوت گرفت؛ درخواب آخرم وقتی مثل همیشه خیانتت را فهمیدم، برخلاف همیشه، به آرامی همه‌چیز را پذیرفتم و ترکت کردم.

.

مرا رها کردن همیشه نجات داد.

رنج کشیدن، رها کردن، آرام شدن، و سپردن به زمان. صبور بودن در مورد هرآنچه انتظارم را می‌کشد‌ و پیش‌بینی‌نکردن وقایع. حالا می‌خواهم برای بار دیگر به جای دیوانه‌وار دویدن در سربالایی؛ فقط بایستم. در سکوت. درجاده‌ای‌ صاف، بی هیچ منظره‌ی خارق‌العاده‌ای. و می‌دانم که هرچه انتظارم را بکشد، فصل جدیدی از زندگی‌‌ام خواهد بود.

  • نورا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی