حوصله ندارم فکر کنم. هرچی!
درد دارم و درد مثل خون در بدنم جریان دارد. ضعیفترین ورژن خودم را میگذرانم. پس از روزهای زیادی که پریودم عقب افتاده بود، پریود شدم و درد عجیب و بههم ریختگی روحی بسیاری را تحمل میکنم. تمام چیزهایی که از مدتها پیش آشفتهام کرده بود، حالا روی سرم آوار شده. کوچکترین چیزهایی که یاداور خاطرات تلخاند واکنشم را برمیانگیزند و انگار نه انگار که خیلیچیزها را باهزار عقل و منطق برای خودم حل کردهام. انگار یک دختربچهی سه سالهام که حتی رفتار و کلمات اطرافیان را دقیق هم نمیفهمد، فقط گمان میکند کسی دوستش ندارد.
پر از گله و شکوهام اما نمیتوانم حرف بزنم چون توان پذیرفتن تبعات و تاثیرات حرفهایم را ندارم؛ حالا هرقدر که بخواهد کم باشد؛ فرقی نمیکند.
همهچیز را در خودم میریزم، گوشهای مینشینم اشک میریزم تا بگذرد. جز این کاری از دستم برنمیآید. بهنظرم بیسروصداترین و کمآزارترین راه برای اطرافیان است.
- ۰۳/۰۳/۱۳
وسی دوستت نداره؟! به نظرم همه ی اطرافیانت این دختر سه ساله رو دوست دارن :)
+ این نیز بگذرد...
++ لبخند بزن :)