چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

نمی‌دونم.

جمعه, ۲۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

امروز به تراپیستم گفتم «خیلی برام عجیبه، یادته گفته بودم فوبیا گربه‌ دارم؟ این هفته تونستم با یه بچه‌گربه‌ ارتباط بگیرم. باهاش بازی کردم و بعد اومد توی بغلم و خوابید.»

گفت «نه عجیب نیست؛ خیلی از آدم‌ها وقتی یه رنج و غم بزرگی براشون پیش میاد، نسبت به خیلی‌چیزهایی که شاید قبلا نمیتونستن باهاشون مواجه شن بی‌تفاوت می‌شن. انگار می‌فهمن اونقدرها هم مهم نیست؛ دیدی وقتی یه عزیزی از دست می‌ره خیلی‌ها بعد از مرگ اون فرد باهم آشتی می‌کنن و دیگه دیتیل و جزئیات دل‌خوری‌ها مهم نیست؟»

گفتم: «دقیقا همینه تا هفته‌ی‌ پیش دنیا برام ناامن بود ولی من انگار تو خونه‌م قایم شده بودم و می‌گفتم مهم نیست، یه جای امنی دارم. بعد دیدم خونه هم می‌تونه امن نباشه، و توی کوچه دووم آوردم.»

گفت «نه! نباید توی کوچه دووم بیاری. تو باید توی خونه باشی. ولی‌ خونه‌ای که اسمش ‌«تو»یی

  • نورا

کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ

مشکل ازجایی شروع می‌شود که تو راه را از کسی می‌پرسی که مسیرش با تو متفاوت است. کمال‌گرا که باشی، دیگر بدتر! هرچیزی را هم نمی‌توانی بپذیری. نقص آدم‌ها، اشتباهاتشان و دیدگاهشان زیر ذره‌بینت خواهد رفت و تو حتا دیگر دل و دماغت به فاکتورگرفتن بعضی چیزها و انتخاب بعضی حرف‌های دیگر هم نمی‌رود. این‌ احساساتی است که در مواجهه با تراپیستی که چند جلسه‌ای است می‌روم پیدا کرده‌ام. نمی‌توانم با خیال راحت مسیر زندگی ام را مسیر روحم را به او بسپرم. «ز» گفت همه‌ی آدمها همینند. روابط انسانی سراسر منفعت، خودبینی و نقص است. حتا علم نوین خیلی وقت ها واژه‌ها را به تو تلقین می‌کند. من پیش تراپیست هندی‌ای می‌رفتم و هنوز دفترهای جملات تاکیدی آن دوره ام را دارم. پیش هرکس و هرچیزی که فکر کنی رفته‌ام و نشد. آن خلا درونت پر نمی‌شود. پرسیدم پس چطور آرامی؟ خندید و گفت شفا گرفته‌ام. توی دلم گفتم «کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.»

  • نورا

زنده می‌مانم؟

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۷ ب.ظ

این‌روزها در تلاش برای زنده ماندن می‌گذرد. چهارشنبه شب، حدود ساعت 23:50  مرگ زنگ خانه‌مان را زد. من در را باز کردم. قلبم را نشانه گرفت و تا او برسد و ببیند چه شده؟ فرار کرد. 00:00 بامداد بود که برایش تعریف کردم.

 حالا چهار روزی‌ گذشته و از زخم اگر می‌پرسید، هنوز تازه است. فقط مراقبیم عفونت نکند تا بعدا ببینیم باید برایش چه کرد. 

  • نورا