نمیدونم.
امروز به تراپیستم گفتم «خیلی برام عجیبه، یادته گفته بودم فوبیا گربه دارم؟ این هفته تونستم با یه بچهگربه ارتباط بگیرم. باهاش بازی کردم و بعد اومد توی بغلم و خوابید.»
گفت «نه عجیب نیست؛ خیلی از آدمها وقتی یه رنج و غم بزرگی براشون پیش میاد، نسبت به خیلیچیزهایی که شاید قبلا نمیتونستن باهاشون مواجه شن بیتفاوت میشن. انگار میفهمن اونقدرها هم مهم نیست؛ دیدی وقتی یه عزیزی از دست میره خیلیها بعد از مرگ اون فرد باهم آشتی میکنن و دیگه دیتیل و جزئیات دلخوریها مهم نیست؟»
گفتم: «دقیقا همینه تا هفتهی پیش دنیا برام ناامن بود ولی من انگار تو خونهم قایم شده بودم و میگفتم مهم نیست، یه جای امنی دارم. بعد دیدم خونه هم میتونه امن نباشه، و توی کوچه دووم آوردم.»
گفت «نه! نباید توی کوچه دووم بیاری. تو باید توی خونه باشی. ولی خونهای که اسمش «تو»یی
- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۰۲ ، ۲۳:۴۹