چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

حوصله ندارم فکر کنم. هرچی!

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۶ ق.ظ

درد دارم و درد مثل خون در بدنم‌ جریان دارد. ضعیف‌ترین ورژن خودم را می‌گذرانم. پس از روزهای زیادی که پریودم عقب افتاده بود، پریود شدم و درد عجیب و به‌هم ریختگی روحی بسیاری را تحمل می‌کنم. تمام چیزهایی که از مدت‌ها پیش آشفته‌ام کرده بود، حالا روی سرم آوار شده. کوچک‌ترین چیزهایی که یاداور خاطرات تلخ‌اند واکنش‌م را برمی‌انگیزند و انگار نه انگار که خیلی‌چیزها را باهزار عقل و منطق برای خودم حل کرده‌ام. انگار یک دختربچه‌ی سه ساله‌ام که حتی رفتار و کلمات اطرافیان را دقیق هم نمی‌فهمد، فقط گمان می‌کند کسی دوستش ندارد.

پر از گله و شکوه‌ام اما نمی‌توانم حرف بزنم چون توان پذیرفتن تبعات و تاثیرات حرف‌هایم را ندارم؛ حالا هرقدر که بخواهد کم باشد؛ فرقی نمی‌کند.

همه‌چیز را در خودم می‌ریزم، گوشه‌ای می‌نشینم اشک می‌ریزم تا بگذرد. جز این کاری از دستم برنمی‌آید. به‌نظرم بی‌سروصداترین و کم‌آزارترین راه برای اطرافیان است.

  • نورا

مچ‌گیری۱

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۲۶ ب.ظ

گاهی فکر می‌کنم به برداشت‌ متفاوتمان از واژه‌ها.

فکر می‌کنم به تمام کلماتی که سال‌های سال استفاده کردیم و به خیالمان که حالا یکدیگر را می‌شناسیم. ولی همان کلمات٬ همان «چه جالب منم همین‌طور» هایی که گفتیم بی‌اینکه دقیقا بدانیم درک هرکداممان از جملات چیست؟ هر جایی از زندگی می‌تواند خِرِِمان را بگیرد و . 

نقطه گذاشتم! جمله‌ام را تمام نکردم! مچ خودم را گرفتم. دوباره و دوباره. میان تمام اورتینگ‌ها و اضطراب‌هایم. شاید این موضوع روزی نوشته‌ای چیزی شود. ولی حالا فقط بروز اضطراب‌هایم است و راستش را بخواهید باید در شرایطی دیگر راجع به آن ادامه دهم. پس با رفیق همیشگی‌ام انکار و فرار میرویم تا بعدا ببینیم چه خواهد شد.

  • نورا

رهاش کن بره رئیس!

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۴:۰۰ ب.ظ

در فیلم اینتلستلار، مورفی پس از سال‌ها قهر و انزوا، دقیقا وقتی پذیرفت پدرش بازنمی‌گردد، مسئولیت خود را نسبت به عزیزانش دید و جواب معمای حل ناشدنی‌اش را پیدا کرد.

.

پیش دانشگاهی که بودم، علارغم تمام زمین‌خوردن ها و رنج کشیدن‌ها، روز کنکور، به یک‌باره تمام نگرانی‌ها را کنار هایلایتر زرد که گوشه‌ی جامدادی‌ام جا خوش کرده بود گذاشتم، زیپ کیفم را بستم و با یک مداد به جلسه‌ی آزمون رفتم. و در دانشگاهی که قرار بود ترا ببینم پذیرفته شدم.

.

سال‌ها قبل که نمی‌دانستم دوست داشته می‌شوم یا نه؛ پس از ماه‌ها تحلیل پیام‌هایت درگروه دانشگاه، شمردن نگاه‌هایت در کلاس، مرور حرف‌هایت سر جلسه‌ی فلسفه و هزارباره دیدن عکس‌های‌پروفایل‌ تلگرامت؛ روزی رها کردم و فقط منتظر ماندم. چندماه بعد باهم همان خیابان را قدم می‌زدیم و سال‌ها بعد برای خانه‌مان از همان خیابان چند کتاب خریدیم.

.

مدت‌ها بود خواب می‌دیدم خیانت کرده‌ای، فوبیای همیشگی‌ام که به جرئت می‌توان گفت به مرور قوت گرفت؛ درخواب آخرم وقتی مثل همیشه خیانتت را فهمیدم، برخلاف همیشه، به آرامی همه‌چیز را پذیرفتم و ترکت کردم.

.

مرا رها کردن همیشه نجات داد.

رنج کشیدن، رها کردن، آرام شدن، و سپردن به زمان. صبور بودن در مورد هرآنچه انتظارم را می‌کشد‌ و پیش‌بینی‌نکردن وقایع. حالا می‌خواهم برای بار دیگر به جای دیوانه‌وار دویدن در سربالایی؛ فقط بایستم. در سکوت. درجاده‌ای‌ صاف، بی هیچ منظره‌ی خارق‌العاده‌ای. و می‌دانم که هرچه انتظارم را بکشد، فصل جدیدی از زندگی‌‌ام خواهد بود.

  • نورا