من باب وصال
روزی را به خاطر دارم که دستانم از تو کوتاه، چشمانم از تو دور، سایهام مفرد و روزگارم حوالی خاکستری/زغالی/سرمهای؛ چیزی شبیه رنگ اولین کتشلوارت که امروز پنجشنبه، نوزدهم فروردین سال هزاروچهارصد شمسی، حوالی ساعت سه از بابهمایون خریدیم می مانست.
بنای عشق را از ابتدا با فراق گذاشتهاند، دوشادوش یکدیگر آمدهاند و عشاق را آزمودهاند تا اگر رنج فراق و امید وصال را تاب اوردند، رخصت دهند تا وارد آن وادی عجیب و وصف ناشدنی شوند. آن دنیا که «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است.»*،آن دنیایی که لازمهی تداومش فقط مراقبت است؛ مراقبت از جان، از روح، از عشق، از معشوق...
بهگمانم یک چیزهایی را میدانی...میدانی که آنروزها نمیدانستم کت چهارخانه شانههایت را پهنتر میکند، نمیدانستم انقدرها لباس دامادی به تو میآید. نمیدانستم سلیقهمان در سادگی انتخاب کفش به یکدیگر شبیه است. ولی یک چیزهایی هست که نمیدانی؛ مثلا اینکه من انروزها هم میدانستم تو اگر مردِ من شوی -که صدبار از شرم سرخ میشدم اگر این جمله حتا به ذهنم برسد- آن نیمهی صبور و آرامتر، آن نجاتدهنده میان بحران، آن آرامش و پناه میان درگیریها و آخرین سنگر خواهی بود.
آخرین سنگر من! امروز میخواستم به آن شانهها تکیه دهم، سرم را بگذارم، چشمانم را ببندم و بگذارم این سالها چند ثانیه از جلوی چشمانم بگذرد. روزی در اینستاگرامم استوریای را ریاستوری کردم که نوشته بود:«کاش ذکری یادمان میدادند در باب وصال...»*؛ نمیدانم چه ذکری زیر لب خواندم وقتی دیدمت که حالا هرقدم به وصال نزدیک میشویم، فقط میدانم که «لاحول و ولاقوه الا بالله» گویان امروز را گذراندم تافردا که از در وارد میشوی...
تا ببینیم چه میشود...آخر میدانید که؟ طریق عشق طریقی بس خطرناک است.*
پ.ن
*حافظ
*استوری حامدعسگری
*حافظ جان مجدد
- ۰۰/۰۱/۱۹
شیرینی متن به دل و جونم نشست. ان شاء الله که این زندگی پر از نور و برکت باشه.