چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

می‌خواستم ترا میان نوشته‌هایم، میان قلبم، میان روزهایم، میان دستانم دفن کنم. بعد آن‌وقت‌ها که قلم را روی انگشتم فشار می‌دهم تا بنویسم، وقتی قفسه‌سینه‌ام بالا و پایین می‌رود، آن لحظه که چشمانم را باز می‌کنم و از خواب بیدار می‌شوم، وقتی موهایم را پشت گوشم میگذارم، به داشتنت، به چگونه داشتنت و به چگونه بودنت مطمئن بودم. مطمئن و دل‌خوش.

نمی‌دانم چه دارد می‌شود و گاهی همین ندانستن، همین لرزیدن مردمک چشم‌ها به دنبال نشانه، همین انتظار تمام نشدنی، از خودِ واقعه آدم را بیش‌تر زمین می‌زند. انگار از ساختمانی پرت شده باشی و هرچه صبر کنی به زمین نرسی.

کاش همان‌قدرها که وقتی "ناراحتم" حرف می‌زنم، وقتی "خیلی" ناراحت می‌شوم هم می‌توانستم حرف بزنم. کلمات خودشان را با بی‌رحمی از آدم، دقیقا وقتی بهشان نیاز داری، دریغ می‌کنند. نمی‌دانم فقط من دچار این بی‌مهری‌ام یا برای همه همین است؟ اگر برای همه است؛ تا به حال فکر کرده‌ای ما از چه کتاب‌، نامه‌ و شعرها محروم مانده‌ایم؟

پ.ن

نیمه‌‌‌ی لجباز ذهنم می‌گوید: نه که حالا خودت را از کتاب‌ها و نامه‌های چاپ شده دریغ نکرده‌ای و همه‌شان را خوانده‌ای؟

نیمه‌ی دیگر می‌گوید: درست؛ ولی حداقل خودم هم لال نمی‌ماندم.

نیمه‌ی اول می‌گوید: خودخواهی! و نیمه‌ی دوم می‌داند که خودخواه نیستم. بحث تمام می‌شود؛ نوشته‌هم.

  • نورا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی