من بارها خودم را از دست دادهام. اما «ف» را؟ هرگز.
بعد از ده سال، امروز برای اولینبار متوجه شدم ف چیزی مهم را از من پنهان میکند. درلحظهی اول سر پیکان را به سمت خودم گرفتم و بعد چیزی درونم فرو ریخت، یادم آمد چند روز پیش داشتم از ف روایتی را میگفتم و «تو» گفت: باز هم تکرار میکند. من مصرانه مخالفت کردم و اصرار داشتم نمیتواند، به من گفته انجام نمیدهد، قول داده. و «تو» خیلی راحت گفت: تکرار میکنه اما اینبار به تو نمیگه.
همین.
پاهایم یخ کرده و به فاصلهای که در حقیقت با آدمها دارم و فاصلهای که آنان با من دارند فکر میکنم. به تصوری که من از روابط دارم و حقیقت آن رابطه. نمیتوانم همهی رابطهمان را زیر سوال ببرم، و میخواهم بخشی از مسائلش را بپذیرم که شاید به من مربوط نمیشود. بپذیرم که من آن آدمی که در واژهها میگوید و توصیفش میکند نیستم شاید. به این فکر میکنم که شاید میخواهد اشتباه کند و نمیخواهد کسی با گزارههای منطقی به قول خودش فرصت تجربه کردن را از او بگیرد. اما از آنجا که آدم خودآزاریم قبل از خواب سوالی پرسیدم که جوابش دروغ بود و این کمی بار روانی قضیه را بیشتر کرد. نمیخواهم شکل رابطهام با او شکل روابط دوستانهی دیگرم را بگیرد، او با مابقی آدمها فرق میکند و این باعث شده خیلی از خودم دلگیر باشم. من چه کردهام که از دایرهی امن او بیرون آمدم؟ چه رفتاری داشتهام؟ آیا بهخاطر جایگاهی که در زندگیاش و اهمیت نظراتم بوده؟ یا واقعا این شکل رابطه از ابتدا همان لایهی پوستینی بوده که دیر و معمولا بد موقع کنار میرود؟ میخواهم گوشهای بایستم و تماشایش کنم. هیچ چیز دیگری در ذهنم نمیاید. فقط غمگینم. از دست دادن همیشه از دست دادن یک شخص نیست، گاهی اوقات از دست دادن فکریست که تو دربارهی آن شخص داشتی.
مدام خودم رامورد قضاوت قرار میدهم، در همه ی مسائل همینم و تقریبا ریشهاش را هم میدانم، اما عمیقا میخواهم کسی که اشتباه کرده من باشم. من بارها خودم را از دست دادهام اما ف را؟ هرگز.
- ۰۱/۰۶/۱۸