چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

روزهای عجیبی‌ست.

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۵۲ ق.ظ

چیزهای زیادی هست که دلم می‌خواهد درموردشان بنویسم و به طرز احمقانه‌ای از نوشتن فرار می‌کنم. روزهای عجیبی‌‌ست. حال هیچ‌کداممان خوب نیست؛ و همه‌مان با چیزهای کوچک دست هم را می‌گیرم و از زمین بلند می‌کنیم. شاید دوسه قدم بیش‌تر سرِ پا نمانیم اما درحد توانمان می‌جنگیم. الف حالش خوب نیست، از رابطه‌ای عاشقانه بیرون آمده، نمی‌دانم بگویم رابطه‌ی عاشقانه‌ی یک‌طرفه یا نه؟ نمی‌توان چیزی را از ظاهر قضاوت کرد. ولی در دوره‌ی سوگ است و "تو" ، تو یِ دوست داشتنی‌ِ من، با تمام درون‌گرایی‌اش حواسش جمع است. پیام می‌دهد، حالش را می‌پرسد، شب می‌رویم پیش او می‌خوابیم، مرخصی می‌گیرد و یک روز کنارش می‌ماند. برایم شیرین است. دیدن توجه‌هایش به آدم‌های نزدیکمان برایم زیباست. می‌گوید الف گفته "حالا می‌فهمم چرا نباید وارد رابطه‌ شد، هررابطه‌ای انتهایش درد است." پرسیدم: جوابِ تو چه بود؟ نمی‌خواهم جوابش را این‌جا بنویسم، می‌خواهم بگویم حتی در رابطه با مشکلات دیگران، حتی وقتی الف نتیجه‌گیری‌ای متناسب با شرایط فعلی‌اش داشته، ذهنم پرت می‌شود سمت نگاهِ "تو". و دلم یکهو فرو می‌ریزد که همین است عشق.

روزهای سختی‌ست، کشور بهم ریخته. مردم معترض‌اند اما لایه‌ای تقریبا سفت و سخت روی همه‌مان را پوشانده. خفقان گرفته باشیم انگار. حرف که می‌زنم "تو" پیام می‌دهد:مستشار! این یعنی آرام‌تر، یعنی چراغ قرمز. من هم به او که روی مبل کناری‌ام نشسته نگاه می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. تو آرامش من است، جان من است. تنها دل‌خوشی این روزهاست. دیشب مدت‌ها برایم حرف زد، برایم حرف زد، حرف زد، و من غرق صدایش شدم تا به خواب رفتم.

دیشب با "به قول تو اکیپ یک‌هویی‌مان" رفتیم بام سعادت‌اباد، بعدش تجریش بلال خوردیم و بعدترش به قول ف و موزیک‌هایش "یکی یکی رفتیم خونه‌هامون". که البته ما رفتیم پیش الف‌. نگرانش شده‌ام و انکار نمی‌کنم، اما تنها کاری که از دستمان برمی‌آید کنارش بودن است. "تو" پیشنهاد داده گربه بیاورد؛ از گربه می‌ترسم، ولی پیشنهاد خوبی‌ست. تو همیشه راهکارهای خوبی می‌دهد؛ توِ آرامِ من. توِ بلد من. توِ عزیزِ من که حالا با ظرافت تلاش می‌کند همانطور که کنارم دراز کشیده انگشت اشاره‌اش را بیاورد و موهای جلوی صورتم را کنار بدهد، خدای من! چقدرها دوستش دارم. بغضم می‌گیرد از زندگی، بغضم می گیرد که ما، ما جوان‌ها، داریم له می‌شویم، بغضم می‌گیرد که فقط همدیگررا داریم، بغضم می‌گیرد از این دستان کم‌توان اما استوارمان که کنار هم ایستاده‌ایم. چیزی درون سینه‌ام تیر می‌کشد، توجهی‌نمی‌کنم. نوشتن را ادامه می‌دهم. مثل زندگی، مثل این روزها، مثل نفس کشیدن، مثل عشق ورزیدن.

قول‌داده ام بیش‌تر مراقب "تو" باشم؛ تنها آدمی هستم که وارد دایره‌ی امنش شده، تنها کسی که اینطور راحت و آزادانه عشقش را بروز می‌دهد، خستگی‌اش را به تن می‌کشد و درونم چیزی می‌شکند وقتی به جمله‌ی چند شب پیشش فکر می‌کنم، که نکند واقعا من گاهی درکش نمی‌کنم، که اگر نکنم چه‌ بیخود زنده‌ام. دل دل می‌کنم تا حرف بزنیم، ولی زمان را به او سپرده‌ام. همه‌چیز را می‌توانم با خیال راحت به او بسپرم. او زمان را می‌داند، بلد است، تکیه می‌کنم به شانه‌هایش، مثل الآن، که دراز کشیده و من به او تکیه داده‌ام و می‌نویسم.

روزهای عجیبی‌ست. حرف زیاد است و شب کوتاه.

خواهم نوشت، اگر زنده باشم، نفس بکشم، و مهم‌تر از همه‌شان دست به قلم ببرم. 

  • نورا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی