چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

نگاهت می‌کنم.

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ق.ظ

مواقعی بی‌خود و بی‌جهت، سر چیزهای الکی و مسخره حالش را می‌گیرم. در خودش فرو می‌رود، وقتی سیگار می‌کشد نگاهم نمی‌کند اما هم‌چنان مهربان است. خیره می‌شوم به صورتش، به خالِ کوچک زیر چشمانش، به یک‌دستی مژگانش و با خودم فکر می‌کنم من چه چیزی را در این دنیا می‌توانم بیش‌تر از او دوست داشته باشم؟ می‌دانم این سوال جوابی ندارد. می‌دانم و آرام به او می‌گویم: «داشتنت مثل قصه‌هاست و تو قهرمان قصه‌مان.» پُک سنگین‌تری می‌زند، تکرار می‌کند «مثل قصه‌ها؛ و قهرمانمان تویی.» می‌گویم «نه، تو قهرمانی و من عشقِ قهرمانِ قصه.» آرام می‌خندد؛ دلم برای خنده‌اش می‌لرزد.

  • نورا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی