نگاهت میکنم.
پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ق.ظ
مواقعی بیخود و بیجهت، سر چیزهای الکی و مسخره حالش را میگیرم. در خودش فرو میرود، وقتی سیگار میکشد نگاهم نمیکند اما همچنان مهربان است. خیره میشوم به صورتش، به خالِ کوچک زیر چشمانش، به یکدستی مژگانش و با خودم فکر میکنم من چه چیزی را در این دنیا میتوانم بیشتر از او دوست داشته باشم؟ میدانم این سوال جوابی ندارد. میدانم و آرام به او میگویم: «داشتنت مثل قصههاست و تو قهرمان قصهمان.» پُک سنگینتری میزند، تکرار میکند «مثل قصهها؛ و قهرمانمان تویی.» میگویم «نه، تو قهرمانی و من عشقِ قهرمانِ قصه.» آرام میخندد؛ دلم برای خندهاش میلرزد.
- ۰۱/۰۸/۰۵