چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

کابوس از دست دادنت به همان شیوه‌ی سابق.

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ

اما این‌بار من از دست نمی‌رفتم، من ایستاده بودم، تمام قد برای تو. به خودم آمدم و دیدم رفته‌ای و من حتی فرصت نگاه کردن به قدم‌هایت را هم نداشتم؛ رفته‌ای و خیلی‌وقت است رسیده‌ای به مقصد. بعد انگار بخواهم مرده‌ای را زنده کنم، تمام جانم را گذاشته بودم تا احساس درونم را بیدار کنم، و هربار جوابِ تو به سوال‌هایم، انگار چاقوی دیگری درمن فرو می‌کرد. بی‌صدا می‌مُردم، نگاهم را می‌دانستی، اشک می‌ریختی. یک‌جاهایی رسیده بودم به آن نقطه که می‌دانی، مرز آن سقوط، «از چشم افتادن.»

قلبم خالی بود، مثل سه‌سال پیش، روی نیمکت جلوی دانشگاه؛ درست در لحظه‌ای که داشتم به دیوار مشت می‌زدم و تمام قلبم تقلا می‌کرد تا عشق تورا به نفرت واگذار نکند، در لحظه‌ای که می‌دانستم حالا دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود، دقیقا آن‌جا که از حسرت و بُهت بی‌صدا فریاد میزدم؛ از خواب بیدارم کردی.

  • نورا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی