برای میلاد تو
مثل بذر کوچکی که از دست کودکی افتاده باشد امدی و نشستی کنج قلبم؛ اما حالا، حالا من جنگلی پربارم و آن خط موازیای که بودیم، به سمت هم شکست و یکی شد؛هرچقدر کوچک و نحیف، اما برای تو قلبی دارم و چشمانی منتظر که هر شب در اغوش گرفته شود و به خیال خودش مژگان صاف و زیبایت را بشمرد، بعد خسته شود و از لبها یاری بگیرد و ببوسد ترا تا خواب اشفته از پشت پلکهایت فراری یابد. من اگر چه کوچک و نحیف ولی برای تو به اندازهی صدها سال شانه برای غمهایت در چمدان زیر تختمان قایم کردهام. من برای هزاران سال گرمای دستانم را نگهداشتهام تا قلبت از تنهایی وغم نلرزد. من برای یکجهان قدم زدن با تو آمادهام و کافیست بخواهی. و نه! حتا اگر نخواهی. مگر هرکس در دنیا چند خانه میخواهد که بیغوله کند و نور شمعی به صورتش بتابد و آرام آرام جوانه دهد؟ که تو جان و خانهی منی. و اگر برای من، برای این بذر کوچک و نحیف، تو بمانی، ریشههایم چنان محکم خواهد شد که به تو وعدهاش را میدهم و تو فراموش نکن؛ که هر طوفانی وزید، پناه من آغوش توست.
تولدت مبارک، عزیز قلب من. نوزدهم تیرماه یکهزار و چهارصد و دو.
- ۰۲/۰۶/۲۵