چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

۱۱ مطلب با موضوع «پریشان‌نویسی» ثبت شده است

به زندگی ادامه می‌دهم؛ مانند همین روان‌نویسی که تمام شد! گاهی امیدوار و اغلب؟ ناامید.

فهمیده‌ام پوچی یک‌قدم باانسان فاصله دارد. کافی‌ست شبی، نیمه شبی خوابت نبرد. کافی‌ست بروی مرکز ناباروری برای تست ژنتیک و آدم‌ها را نگاه کنی و از خودت بپرسی چرا؟ برای چه؟ برای این‌که آدمی به این جهان کصافط اضافه کنیم؟ که زجر بکشد؟ زجر بکشد تا رشد کند؟ رشد کند تا بمیرد؟ دیدی؟ زندگی می‌تواند در یک لحظه همین‌قدر پوچ شود. آنقدر خالی که مثل وقت‌هایی که پنیک می‌شوی حتی توان، انگیزه و کشش نفس کشیدن نداشته باشی.

به اطرافم می‌نگرم، به دنبال انگیزه می‌گردم.چیزهای کوچک همیشه آدم را نجات می‌دهد. چیزهای کوچک ولی مهم! جزئیاتی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کنی تورا به زندگی وصل می‌کند. «وصل کردن؟» چه ترکیب عجیبی! انگار که در کشور دیگری باشی و بخواهی به اینترنت وصل شوی و از طریق واتس‌اپ ویدیوکال کنی با مادرت.

مگر ما در حال زندگی نیستیم؟پس چرا گاهی فکر می‌کنیم دور افتاده‌ترین موجود جهانیم؟ تنها، بی‌کس، و جهان تهی به نظر می‌رسد. مثل چهاردیواری‌ای که کاملا سفید است، هیچ صدایی از آن گذر نمی‌کند و تو حتی می‌توانی صدای جریان خون در رگ‌هایت را بشنوی! یاد کتاب شاملو افتادم.«مثل خون در رگ‌های من». پس این‌طور است! گاهی برای دور افتاده‌ترین موجود جهان، یک دور افتاده‌ی دیگر می‌شود خون رگ‌هایش. و بعد صدای اوست که می‌پیچد در آن اتاق سفید! حالا دیگر به جای صدای خلاء، او را می‌شنوی. جالب است، و البته بیش‌از حد دراماتیک!

  • نورا

شفا گرفتم!

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۳۶ ب.ظ

یادتان هست چندی پیش متنی منتشر کردم با عنوان «کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.»؟

آمدم بگویم شفا گرفتم. از آن جنگ به‌خصوص شفا گرفتم، زنده ماندم و حالا به دنبال نوری که یافتم می‌روم. آرامم؟ نه کاملا. نمی‌دانم شاید جواب بهتری باشد. هنوز نمی‌دانم آرامش چیست و دقیقا با چه معیار و اندازه‌ای می‌توانم بفهمم چقدر آرام و ناآرامم. گاهی به هم میریزم، گاهی کم می‌شوم، گاهی هم نه. روزگار می‌رود و مرا هم با خود می‌برد. به روزهای بهتر ازاین روزها فکر می‌کنم و دروغ چرا خیلی وقت‌ها هم به روزهای سخت تر از حال. تلاش می‌کنم کمی زندگی ام را روی نظم بیاندازم. احساساتم را مدیریت کنم. و باید از نو حس خودم را به تک تک آدم های زندگی‌ام بیابم. سردرگمی‌ای دارم که یک روز کسی را دوست میدارم و روز بعد نه! این موضوع را باید حل کنم...

  • نورا

سراب‌ها تا کی دوام می‌آورند؟

شنبه, ۴ آذر ۱۴۰۲، ۰۷:۲۰ ب.ظ

هرروز، بدون اغراق هرروز، دنبال دلیلی برای زنده ماندن می‌گردم. دلیلی برای دوام آوردن. هر بار به ریسمانی چنگ می‌زنم که فردا برایم خنده‌دار است.

انگار وسط بیابان، لبه‌ی تیغ راه‌ بروی، بعد پاهایت غرق خون شده باشد و ندانی کجایی، ندانی به کجا می‌روی، فقط در دوردست‌ها  به‌نظر برسد چراغی روشن باشد. «تازه به نظر برسد!» مثل یک سراب... راستی؟ سراب‌ها تا کی دوام می‌آورند؟ 

.

*سراب:

 سراب وهم و خیال است، یک نوع خطای چشم و دیداری. یا به قول اهل علم پدیده ای فیزیکی و اپتیکال است که در اثر خطای چشم و انعکاس نور در شرایطی خاص به وجود می آید. 

  • نورا

نمی‌دونم.

جمعه, ۲۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ

امروز به تراپیستم گفتم «خیلی برام عجیبه، یادته گفته بودم فوبیا گربه‌ دارم؟ این هفته تونستم با یه بچه‌گربه‌ ارتباط بگیرم. باهاش بازی کردم و بعد اومد توی بغلم و خوابید.»

گفت «نه عجیب نیست؛ خیلی از آدم‌ها وقتی یه رنج و غم بزرگی براشون پیش میاد، نسبت به خیلی‌چیزهایی که شاید قبلا نمیتونستن باهاشون مواجه شن بی‌تفاوت می‌شن. انگار می‌فهمن اونقدرها هم مهم نیست؛ دیدی وقتی یه عزیزی از دست می‌ره خیلی‌ها بعد از مرگ اون فرد باهم آشتی می‌کنن و دیگه دیتیل و جزئیات دل‌خوری‌ها مهم نیست؟»

گفتم: «دقیقا همینه تا هفته‌ی‌ پیش دنیا برام ناامن بود ولی من انگار تو خونه‌م قایم شده بودم و می‌گفتم مهم نیست، یه جای امنی دارم. بعد دیدم خونه هم می‌تونه امن نباشه، و توی کوچه دووم آوردم.»

گفت «نه! نباید توی کوچه دووم بیاری. تو باید توی خونه باشی. ولی‌ خونه‌ای که اسمش ‌«تو»یی

  • نورا

کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۳:۲۰ ب.ظ

مشکل ازجایی شروع می‌شود که تو راه را از کسی می‌پرسی که مسیرش با تو متفاوت است. کمال‌گرا که باشی، دیگر بدتر! هرچیزی را هم نمی‌توانی بپذیری. نقص آدم‌ها، اشتباهاتشان و دیدگاهشان زیر ذره‌بینت خواهد رفت و تو حتا دیگر دل و دماغت به فاکتورگرفتن بعضی چیزها و انتخاب بعضی حرف‌های دیگر هم نمی‌رود. این‌ احساساتی است که در مواجهه با تراپیستی که چند جلسه‌ای است می‌روم پیدا کرده‌ام. نمی‌توانم با خیال راحت مسیر زندگی ام را مسیر روحم را به او بسپرم. «ز» گفت همه‌ی آدمها همینند. روابط انسانی سراسر منفعت، خودبینی و نقص است. حتا علم نوین خیلی وقت ها واژه‌ها را به تو تلقین می‌کند. من پیش تراپیست هندی‌ای می‌رفتم و هنوز دفترهای جملات تاکیدی آن دوره ام را دارم. پیش هرکس و هرچیزی که فکر کنی رفته‌ام و نشد. آن خلا درونت پر نمی‌شود. پرسیدم پس چطور آرامی؟ خندید و گفت شفا گرفته‌ام. توی دلم گفتم «کاش کسی هم مرا شفا می‌داد.»

  • نورا

زنده می‌مانم؟

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۳۷ ب.ظ

این‌روزها در تلاش برای زنده ماندن می‌گذرد. چهارشنبه شب، حدود ساعت 23:50  مرگ زنگ خانه‌مان را زد. من در را باز کردم. قلبم را نشانه گرفت و تا او برسد و ببیند چه شده؟ فرار کرد. 00:00 بامداد بود که برایش تعریف کردم.

 حالا چهار روزی‌ گذشته و از زخم اگر می‌پرسید، هنوز تازه است. فقط مراقبیم عفونت نکند تا بعدا ببینیم باید برایش چه کرد. 

  • نورا

نامه ها

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ب.ظ

سراسر نامه‌ام برای نوشتن و حرف برای گفتن؛ ولی افسوس، افسوس.

  • نورا

بعضی شب‌ها

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۶ ب.ظ

خیلی وقت است تلاش می‌کنم به خودم رو ندهم؛ انگار که اگر بخواهم به خودم رجوع کنم مغلوب نبرد غم می‌شوم، دوباره و دوباره. انگار که با خودم فکر کنم «مگر آدم چند بار از یک نبرد‌ شکست‌می‌خورد؟ شروعش‌نکن!» 
از صبح به طرز عجیبی تلاش ناآگاهانه‌ای‌ درجهت شاد بودن و شاد نگه‌داشتن فضا کردم، انقدر که یک‌جاهایی‌ از خودم تعجب می‌کردم. علی از صبح به‌هم ریخته‌بود؛ یک‌بار بحثمان شد و با گفت‌وگو رفعش‌کردیم. آمدم خانه وگفت الهام می‌گوید به‌خاطر کامل بودن ماه است؛ خندیدم و گفتم لعنت بر پدرش! بغلش کردم و تلاش کردم کمی آرامش کنم؛ رفت دوش بگیرد تا سرحال شود. اینستاگرامم را بالاپایین کردم، ناخوداگاه نوشته‌هایم را برای باباجان خواندم؛ بعد تمام تلاشم درجهت زنده بودن شکست و هزار تکه شد. مثل احمق‌ها توی تلگرام اسمش را سرچ کردم؛ مثل احمق‌ها اسمش را سریع‌تر پاک کردم؛ مثل احمق‌ها با آب داغ و بدون هیچ شوینده‌ای‌ آرایش صورتم را با سرعت شستم؛ و بعد احساس کردم چیزی درون سینه‌ام قلبم را در مشت‌هایش گرفته و فشار می‌دهد. تپش قلبم را احساس می‌کنم؛ در‌گوشم، در نوک انگشتانم، در‌گلویم. فکر می‌کنم که به هرحال یک‌شب‌هایی در زندگی، به دلایل ‌منطقی و‌غیرمنطقی‌، اندوه ترا مومیایی‌ می‌کند، درون قبر می‌گذارد، و فرصت سوگواری و‌اشک هم به تو نمی‌دهد؛ حالا هزاری‌هم تلاش کردن را تمرین کرده باشی، تو آن‌شب‌ها در مبارزه محکوم به شکستی و خرده‌شیشه‌‌ی‌ غم‌هایت قلبت را تکه تکه می‌کند؛ آنوقت‌ها می‌فهمی‌ درست است که همیشه‌ گفته‌اند شب‌ها جور دیگری غم‌گین است ولی بعضی شب‌ها، آخ از بعضی‌شب‌ها…

  • نورا

بیدار شو!

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ب.ظ

دلم می‌خواد یه موقع‌ها یکی بزنه تو گوشم و با صدای بلند بهم بگه: «بیدارشو!»

  • نورا

یک چاقو بیاورید، می‌خواهم در قلبم فرو کنم!

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۰ ب.ظ

در زندگی پیش می‌آید که یک زخم‌هایی نه تنها از بین نمی‌روند که هرچند وقت یک‌بار آدم‌ها چاقو را در زخمت می‌چرخانند. عجیب‌تر  آن‌که نه خونریزی دارد، نه اشکی و نه فریادی. تو درونت درد می‌کشی و این زخم هیچ نمایه بیرونی ندارد. بزرگ‌تر می‌شوی و آرام‌تر. .می‌شوی مصداقِ جرحاً علی جرح*

انگار که باید بپذیری من باید با این زخم زندگی کنم. بپذیری که اسید صورتت را سوزانده، دستت قطع شده، پایت تا ابد می‌لنگد و آدم‌ها ممکن است هرروزی از روزهای زندگی که فکرش را نمیکنی این زخم را به رویت بیاورند، خواسته یا ناخواسته، اصلا مگر دیگر این موضوع اهمیتی دارد؟ معلوم است که نه! فقط گاهی خسته که می‌شوی دلت می‌خواهد یک چاقو پیدا کنی، بروی جلوی آینه و مستقیم در قلبت فرو کنی.

.

پ.ن

کیف بَنَیت نفسک؟

-جرحاً علی جرح.

چگونه خودت را ساختی؟

-زخم به زخم!

  • نورا