چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

۲ مطلب با موضوع «خواب‌ها» ثبت شده است

کابوس از دست دادنت به همان شیوه‌ی سابق.

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ

اما این‌بار من از دست نمی‌رفتم، من ایستاده بودم، تمام قد برای تو. به خودم آمدم و دیدم رفته‌ای و من حتی فرصت نگاه کردن به قدم‌هایت را هم نداشتم؛ رفته‌ای و خیلی‌وقت است رسیده‌ای به مقصد. بعد انگار بخواهم مرده‌ای را زنده کنم، تمام جانم را گذاشته بودم تا احساس درونم را بیدار کنم، و هربار جوابِ تو به سوال‌هایم، انگار چاقوی دیگری درمن فرو می‌کرد. بی‌صدا می‌مُردم، نگاهم را می‌دانستی، اشک می‌ریختی. یک‌جاهایی رسیده بودم به آن نقطه که می‌دانی، مرز آن سقوط، «از چشم افتادن.»

قلبم خالی بود، مثل سه‌سال پیش، روی نیمکت جلوی دانشگاه؛ درست در لحظه‌ای که داشتم به دیوار مشت می‌زدم و تمام قلبم تقلا می‌کرد تا عشق تورا به نفرت واگذار نکند، در لحظه‌ای که می‌دانستم حالا دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود، دقیقا آن‌جا که از حسرت و بُهت بی‌صدا فریاد میزدم؛ از خواب بیدارم کردی.

  • نورا

خواب دیدم "الآن" رو انتخاب کردم.

چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

همیشه خواب‌های عجیبی می‌بینم، خواب‌هایی که نه‌تنها شروع و پایان و قصه‌ی روشنی دارن، بلکه انقدر واقعی به‌نظر می‌رسن که گاهی می‌ترسم از این‌که نکنه الآن که فکر می‌کنم بیدارم خواب باشم و اون رویاها زندگی واقعی‌ن؟

دیشب خواب دیدم با نگه داشتن چیزی به سمت نورخورشید، بدنم پرت شد به سمت عقب و لایه‌های زمانی و رد کردم، و بعد می‌رفتم به قرن‌ها بعد یا قبل. پیشرفت علم و آدم‌های آینده، یا اجداد گذشته‌م که از شباهت چهره‌شون به خودم یا مادرم می‌فهمیدم این شخص احتمالا مادربزرگِ مادربزرگِ مادربزرگم بوده. این پرت شدن به سمت آینده و گذشته انقدر برام لذت‌بخش بود که یه جورایی بهش معتاد شده بودم، توان جسمم تحلیل می‌رفت توی رفت و برگشت‌ها و از خودم، دوره‌ی زندگیم و زمان حال چیزی رو نمی‌فهمیدم. انقدر خوابم پرجزئیات و اتفاق بود که الآن پشیمونم چرا ننوشتمش؟ شاید چون وقتی بیدار شدم فکر می‌کردم قطعا این خواب رو من قبلا توی فیلمی دیدم، یا چیزی درموردش خوندم وگرنه مگه ممکنه همه‌ی این‌ها زاییده‌ی مغز خودم باشه؟

بگذریم از این خواب و ماجراهاش، چیزی که باعث می‌شه خیلی بهش فکر کنم انتخابم بود؛ این‌که موندم توی این دوره، و خواستم زمان فعلی رو زندگی کنم. ممکنه بپرسی دلایلم چی بوده؟ و باید جواب بدم که هیچ یادم نیست.

  • نورا