چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

یک‌روزها بیش‌تر از وقت‌های دیگر نیستی.

چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ

می‌خواهم حالا کمال‌گرایی‌ام را کنار بگدارم و به‌جای آن‌که غروب‌ها وقتی از سرکار، امام علی جنوب را می‌آیم پایین، و با صدایی شبیه به زمزمه حرف‌هایی که باید نوشته شود را بگویم و بعد هم فراموششان کنم، این‌جا بنویسمشان، نه به خاطر کسی یا چیزی، فقط به خاطر زمان. -توضیحی درمورد زمان لازم است و می‌دانم منظورم ابدا واضح که چه عرض کنم؟ کمی روشن هم نبوده، پس یک‌روزی درباره‌اش می‌نویسم.-

آبان ماه بود و چند ماه دیگر دوباره سالگرد می‌شود. درونم چیزی فرو می‌ریزد. صبح فردای آن‌شب که رفتی، محمد آمد، زیر شانه‌های مادرم را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من جلو نشستم و دو خواهر تمام سه ساعتِ مسیر را اشک ریختند. رسیدیم، اینجاها را میگذرم و نمی‌نویسم چه شد، الهام زنگ زد تسلیت بگوید، یک‌جایی از حرفش گفت:«می‌فهمم چی میگی، من همیشه آرزوم بوده پدربزرگم روز عروسی‌م باشه و نبود.» همین. همین یک جمله ماند آن‌گوشه های ذهنم و حالا به چهار ماه دیگر فکر می‌کنم که نیستی. چند شب پیش فیلم عروسی هادی را می‌دیدیم، یک‌جا هادی آمد سمتت دستانت را باز کردی، آمدی سمتش، سرت را کمی گرفتی بالا دامادی‌اش را پشت عینک دقیق تماشا کنی. یک‌جای دیگر می‌رقصید و تو شاباش می‌ریختی روی سرش، و من؟ در پارادوکس ترین و تراژدی‌ترین لحظه‌های زندگی بودم، اشک می‌ریختم، حسرت می‌خوردم و از پشت یک صفحه‌ی لعنتیِ نمیدانم چند اینچی تماشایت می‌کردم و زیر لب می‌گفتم خاک بر سر تکنولوژی، علم، و هرچیزی که ادعای راحت‌تر کردن زندگی انسان را دارد. من این‌جا هرروز به تو فکر می‌کنم و نیستی ببینی زمانه بی‌تفاوت‌تر از آنچه فکرش را بکنی می‌گذرد باباجان.

  • نورا

می‌خواستم ترا میان نوشته‌هایم، میان قلبم، میان روزهایم، میان دستانم دفن کنم. بعد آن‌وقت‌ها که قلم را روی انگشتم فشار می‌دهم تا بنویسم، وقتی قفسه‌سینه‌ام بالا و پایین می‌رود، آن لحظه که چشمانم را باز می‌کنم و از خواب بیدار می‌شوم، وقتی موهایم را پشت گوشم میگذارم، به داشتنت، به چگونه داشتنت و به چگونه بودنت مطمئن بودم. مطمئن و دل‌خوش.

نمی‌دانم چه دارد می‌شود و گاهی همین ندانستن، همین لرزیدن مردمک چشم‌ها به دنبال نشانه، همین انتظار تمام نشدنی، از خودِ واقعه آدم را بیش‌تر زمین می‌زند. انگار از ساختمانی پرت شده باشی و هرچه صبر کنی به زمین نرسی.

کاش همان‌قدرها که وقتی "ناراحتم" حرف می‌زنم، وقتی "خیلی" ناراحت می‌شوم هم می‌توانستم حرف بزنم. کلمات خودشان را با بی‌رحمی از آدم، دقیقا وقتی بهشان نیاز داری، دریغ می‌کنند. نمی‌دانم فقط من دچار این بی‌مهری‌ام یا برای همه همین است؟ اگر برای همه است؛ تا به حال فکر کرده‌ای ما از چه کتاب‌، نامه‌ و شعرها محروم مانده‌ایم؟

پ.ن

نیمه‌‌‌ی لجباز ذهنم می‌گوید: نه که حالا خودت را از کتاب‌ها و نامه‌های چاپ شده دریغ نکرده‌ای و همه‌شان را خوانده‌ای؟

نیمه‌ی دیگر می‌گوید: درست؛ ولی حداقل خودم هم لال نمی‌ماندم.

نیمه‌ی اول می‌گوید: خودخواهی! و نیمه‌ی دوم می‌داند که خودخواه نیستم. بحث تمام می‌شود؛ نوشته‌هم.

  • نورا

من باب وصال

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ

روزی را به خاطر دارم که دستانم از تو کوتاه، چشمانم از تو دور، سایه‌ام مفرد و روزگارم حوالی خاکستری/زغالی/سرمه‌ای؛ چیزی شبیه رنگ اولین کت‌شلوارت که امروز پنج‌شنبه، نوزدهم فروردین سال هزاروچهارصد شمسی، حوالی ساعت سه از باب‌همایون خریدیم می مانست. 

بنای عشق را از ابتدا با فراق گذاشته‌اند، دوشادوش یکدیگر آمده‌اند و عشاق را آزموده‌اند تا اگر رنج فراق و امید وصال را تاب اوردند، رخصت دهند تا وارد آن وادی عجیب و وصف ناشدنی شوند. آن دنیا که «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است.»*،آن دنیایی که لازمه‌‌‌ی تداوم‌ش فقط مراقبت است؛ مراقبت از جان، از روح، از عشق، از معشوق...

به‌گمانم یک چیزهایی را می‌دانی...می‌دانی که آن‌روزها نمی‌دانستم کت چهارخانه شانه‌هایت را پهن‌تر می‌کند، نمی‌دانستم انقدرها لباس دامادی به تو می‌آید. نمی‌دانستم سلیقه‌مان در سادگی انتخاب کفش به یکدیگر شبیه است. ولی یک چیزهایی هست که نمی‌دانی؛ مثلا این‌که من انروزها هم می‌دانستم تو اگر مردِ من شوی -که صدبار از شرم سرخ می‌شدم اگر این جمله‌ حتا به ذهنم برسد- آن نیمه‌ی صبور و آرام‌تر، آن نجات‌دهنده میان بحران، آن آرامش و پناه میان درگیری‌ها و آخرین سنگر خواهی بود.

آخرین سنگر من! امروز می‌خواستم به آن شانه‌ها تکیه دهم، سرم را بگذارم، چشمانم را ببندم و بگذارم این سال‌ها چند ثانیه از جلوی چشمانم بگذرد. روزی در اینستاگرامم استوری‌ای را ری‌استوری کردم که نوشته بود:«کاش ذکری یادمان می‌دادند در باب وصال...»*؛ نمی‌دانم چه ذکری زیر لب خواندم وقتی دیدمت که حالا هرقدم به وصال نزدیک می‌شویم، فقط می‌دانم که «لاحول و ولاقوه الا بالله» گویان امروز را گذراندم تافردا که از در وارد می‌شوی...

تا ببینیم چه می‌شود...آخر می‌دانید که؟ طریق عشق طریقی بس خطرناک است.*

 

پ.ن

*حافظ

*استوری حامدعسگری

*حافظ جان مجدد

  • نورا