یکروزها بیشتر از وقتهای دیگر نیستی.
میخواهم حالا کمالگراییام را کنار بگدارم و بهجای آنکه غروبها وقتی از سرکار، امام علی جنوب را میآیم پایین، و با صدایی شبیه به زمزمه حرفهایی که باید نوشته شود را بگویم و بعد هم فراموششان کنم، اینجا بنویسمشان، نه به خاطر کسی یا چیزی، فقط به خاطر زمان. -توضیحی درمورد زمان لازم است و میدانم منظورم ابدا واضح که چه عرض کنم؟ کمی روشن هم نبوده، پس یکروزی دربارهاش مینویسم.-
آبان ماه بود و چند ماه دیگر دوباره سالگرد میشود. درونم چیزی فرو میریزد. صبح فردای آنشب که رفتی، محمد آمد، زیر شانههای مادرم را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من جلو نشستم و دو خواهر تمام سه ساعتِ مسیر را اشک ریختند. رسیدیم، اینجاها را میگذرم و نمینویسم چه شد، الهام زنگ زد تسلیت بگوید، یکجایی از حرفش گفت:«میفهمم چی میگی، من همیشه آرزوم بوده پدربزرگم روز عروسیم باشه و نبود.» همین. همین یک جمله ماند آنگوشه های ذهنم و حالا به چهار ماه دیگر فکر میکنم که نیستی. چند شب پیش فیلم عروسی هادی را میدیدیم، یکجا هادی آمد سمتت دستانت را باز کردی، آمدی سمتش، سرت را کمی گرفتی بالا دامادیاش را پشت عینک دقیق تماشا کنی. یکجای دیگر میرقصید و تو شاباش میریختی روی سرش، و من؟ در پارادوکس ترین و تراژدیترین لحظههای زندگی بودم، اشک میریختم، حسرت میخوردم و از پشت یک صفحهی لعنتیِ نمیدانم چند اینچی تماشایت میکردم و زیر لب میگفتم خاک بر سر تکنولوژی، علم، و هرچیزی که ادعای راحتتر کردن زندگی انسان را دارد. من اینجا هرروز به تو فکر میکنم و نیستی ببینی زمانه بیتفاوتتر از آنچه فکرش را بکنی میگذرد باباجان.
- ۰ نظر
- ۱۶ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۹