چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

بعضی شب‌ها

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۶ ب.ظ

خیلی وقت است تلاش می‌کنم به خودم رو ندهم؛ انگار که اگر بخواهم به خودم رجوع کنم مغلوب نبرد غم می‌شوم، دوباره و دوباره. انگار که با خودم فکر کنم «مگر آدم چند بار از یک نبرد‌ شکست‌می‌خورد؟ شروعش‌نکن!» 
از صبح به طرز عجیبی تلاش ناآگاهانه‌ای‌ درجهت شاد بودن و شاد نگه‌داشتن فضا کردم، انقدر که یک‌جاهایی‌ از خودم تعجب می‌کردم. علی از صبح به‌هم ریخته‌بود؛ یک‌بار بحثمان شد و با گفت‌وگو رفعش‌کردیم. آمدم خانه وگفت الهام می‌گوید به‌خاطر کامل بودن ماه است؛ خندیدم و گفتم لعنت بر پدرش! بغلش کردم و تلاش کردم کمی آرامش کنم؛ رفت دوش بگیرد تا سرحال شود. اینستاگرامم را بالاپایین کردم، ناخوداگاه نوشته‌هایم را برای باباجان خواندم؛ بعد تمام تلاشم درجهت زنده بودن شکست و هزار تکه شد. مثل احمق‌ها توی تلگرام اسمش را سرچ کردم؛ مثل احمق‌ها اسمش را سریع‌تر پاک کردم؛ مثل احمق‌ها با آب داغ و بدون هیچ شوینده‌ای‌ آرایش صورتم را با سرعت شستم؛ و بعد احساس کردم چیزی درون سینه‌ام قلبم را در مشت‌هایش گرفته و فشار می‌دهد. تپش قلبم را احساس می‌کنم؛ در‌گوشم، در نوک انگشتانم، در‌گلویم. فکر می‌کنم که به هرحال یک‌شب‌هایی در زندگی، به دلایل ‌منطقی و‌غیرمنطقی‌، اندوه ترا مومیایی‌ می‌کند، درون قبر می‌گذارد، و فرصت سوگواری و‌اشک هم به تو نمی‌دهد؛ حالا هزاری‌هم تلاش کردن را تمرین کرده باشی، تو آن‌شب‌ها در مبارزه محکوم به شکستی و خرده‌شیشه‌‌ی‌ غم‌هایت قلبت را تکه تکه می‌کند؛ آنوقت‌ها می‌فهمی‌ درست است که همیشه‌ گفته‌اند شب‌ها جور دیگری غم‌گین است ولی بعضی شب‌ها، آخ از بعضی‌شب‌ها…

  • نورا

برای میلاد تو

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ

مثل بذر کوچکی که از دست کودکی افتاده باشد امدی‌ و نشستی کنج قلبم؛ اما حالا، حالا من جنگلی پربارم‌ و آن خط موازی‌ای که بودیم، به سمت هم شکست و یکی شد؛هرچقدر کوچک و نحیف، اما برای تو قلبی دارم و چشمانی منتظر که هر شب در اغوش گرفته شود و به خیال خودش مژگان صاف و زیبایت را بشمرد، بعد خسته شود و از لب‌ها یاری بگیرد و ببوسد ترا تا خواب اشفته از پشت پلک‌هایت فراری یابد. من اگر چه کوچک و نحیف ولی برای تو به اندازه‌ی صدها سال شانه برای غم‌هایت در چمدان زیر تختمان قایم کرده‌ام. من برای هزاران سال گرمای دستانم را نگه‌داشته‌ام تا قلبت از تنهایی وغم نلرزد. من برای یک‌جهان قدم زدن با تو آماده‌ام و کافی‌ست بخواهی. و نه! حتا اگر نخواهی. مگر هرکس در دنیا چند خانه می‌خواهد که بیغوله کند و نور شمعی به صورتش بتابد و آرام آرام جوانه دهد؟ که تو جان و خانه‌‌ی منی. و اگر برای من، برای این بذر کوچک و نحیف، تو بمانی، ریشه‌هایم چنان محکم خواهد شد که به تو وعده‌اش را می‌دهم و تو فراموش نکن؛ که هر طوفانی وزید، پناه من آغوش توست.
تولدت مبارک، عزیز قلب من. نوزدهم تیرماه یک‌هزار و چهارصد و دو.

  • نورا

بیدار شو!

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۴ ب.ظ

دلم می‌خواد یه موقع‌ها یکی بزنه تو گوشم و با صدای بلند بهم بگه: «بیدارشو!»

  • نورا

یک چاقو بیاورید، می‌خواهم در قلبم فرو کنم!

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۰ ب.ظ

در زندگی پیش می‌آید که یک زخم‌هایی نه تنها از بین نمی‌روند که هرچند وقت یک‌بار آدم‌ها چاقو را در زخمت می‌چرخانند. عجیب‌تر  آن‌که نه خونریزی دارد، نه اشکی و نه فریادی. تو درونت درد می‌کشی و این زخم هیچ نمایه بیرونی ندارد. بزرگ‌تر می‌شوی و آرام‌تر. .می‌شوی مصداقِ جرحاً علی جرح*

انگار که باید بپذیری من باید با این زخم زندگی کنم. بپذیری که اسید صورتت را سوزانده، دستت قطع شده، پایت تا ابد می‌لنگد و آدم‌ها ممکن است هرروزی از روزهای زندگی که فکرش را نمیکنی این زخم را به رویت بیاورند، خواسته یا ناخواسته، اصلا مگر دیگر این موضوع اهمیتی دارد؟ معلوم است که نه! فقط گاهی خسته که می‌شوی دلت می‌خواهد یک چاقو پیدا کنی، بروی جلوی آینه و مستقیم در قلبت فرو کنی.

.

پ.ن

کیف بَنَیت نفسک؟

-جرحاً علی جرح.

چگونه خودت را ساختی؟

-زخم به زخم!

  • نورا

کابوس از دست دادنت به همان شیوه‌ی سابق.

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ

اما این‌بار من از دست نمی‌رفتم، من ایستاده بودم، تمام قد برای تو. به خودم آمدم و دیدم رفته‌ای و من حتی فرصت نگاه کردن به قدم‌هایت را هم نداشتم؛ رفته‌ای و خیلی‌وقت است رسیده‌ای به مقصد. بعد انگار بخواهم مرده‌ای را زنده کنم، تمام جانم را گذاشته بودم تا احساس درونم را بیدار کنم، و هربار جوابِ تو به سوال‌هایم، انگار چاقوی دیگری درمن فرو می‌کرد. بی‌صدا می‌مُردم، نگاهم را می‌دانستی، اشک می‌ریختی. یک‌جاهایی رسیده بودم به آن نقطه که می‌دانی، مرز آن سقوط، «از چشم افتادن.»

قلبم خالی بود، مثل سه‌سال پیش، روی نیمکت جلوی دانشگاه؛ درست در لحظه‌ای که داشتم به دیوار مشت می‌زدم و تمام قلبم تقلا می‌کرد تا عشق تورا به نفرت واگذار نکند، در لحظه‌ای که می‌دانستم حالا دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود، دقیقا آن‌جا که از حسرت و بُهت بی‌صدا فریاد میزدم؛ از خواب بیدارم کردی.

  • نورا

خواب دیدم "الآن" رو انتخاب کردم.

چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

همیشه خواب‌های عجیبی می‌بینم، خواب‌هایی که نه‌تنها شروع و پایان و قصه‌ی روشنی دارن، بلکه انقدر واقعی به‌نظر می‌رسن که گاهی می‌ترسم از این‌که نکنه الآن که فکر می‌کنم بیدارم خواب باشم و اون رویاها زندگی واقعی‌ن؟

دیشب خواب دیدم با نگه داشتن چیزی به سمت نورخورشید، بدنم پرت شد به سمت عقب و لایه‌های زمانی و رد کردم، و بعد می‌رفتم به قرن‌ها بعد یا قبل. پیشرفت علم و آدم‌های آینده، یا اجداد گذشته‌م که از شباهت چهره‌شون به خودم یا مادرم می‌فهمیدم این شخص احتمالا مادربزرگِ مادربزرگِ مادربزرگم بوده. این پرت شدن به سمت آینده و گذشته انقدر برام لذت‌بخش بود که یه جورایی بهش معتاد شده بودم، توان جسمم تحلیل می‌رفت توی رفت و برگشت‌ها و از خودم، دوره‌ی زندگیم و زمان حال چیزی رو نمی‌فهمیدم. انقدر خوابم پرجزئیات و اتفاق بود که الآن پشیمونم چرا ننوشتمش؟ شاید چون وقتی بیدار شدم فکر می‌کردم قطعا این خواب رو من قبلا توی فیلمی دیدم، یا چیزی درموردش خوندم وگرنه مگه ممکنه همه‌ی این‌ها زاییده‌ی مغز خودم باشه؟

بگذریم از این خواب و ماجراهاش، چیزی که باعث می‌شه خیلی بهش فکر کنم انتخابم بود؛ این‌که موندم توی این دوره، و خواستم زمان فعلی رو زندگی کنم. ممکنه بپرسی دلایلم چی بوده؟ و باید جواب بدم که هیچ یادم نیست.

  • نورا

بی‌دست و پا بودن

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۴۱ ق.ظ

این روزها کمی نگرانم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این چیزها مضطربم کند ولی دلهره بابت ناکافی بودن در زندگی مشترکمان دغدغه‌ام شده. از این‌که تفاوت بین دونوع چای را نمی‌دانم، از این‌که تفاوت بین مایع ظرف‌شویی و لباس‌شویی را نمی‌فهمم؛ از این‌که شاید از پسِ کارها و وظایف سنگین برنیایم دیوانه‌ام می‌کند. چند روز پیش سوپرمارکت نزدیک محل کارم بودم تا کمی خرید برای دفتر کنم، و مدام نگاهم به انواع و اقسام شوینده‌ها می‌چرخید، هیج‌کدام را نمی‌شناختم، احساس می‌کردم وارد دنیای پیچیده‌ای شده‌ام که حتی الفبای زبانشان را هم نمی‌دانم. از زمان‌بندی زندگی‌ام کلافه‌ام و بابت دوماه آینده، شرایط کاری و... می‌ترسم. دلم می‌خواهد کاری کنم تا کمی اعتماد به نفس بگیرم و از این خام بودن جدا شوم؛ دلم می‌خواهد حس کافی بودن داشته باشم. نه که "تو" مرا قضاوت کند یا با این معیارها بسنجد؛ نه! ولی دلم می‌خواهد در نگاهش حتی در این زمینه هم کامل باشم. از بی‌دست و پا بودن در این زمینه متنفرم. باید برایش کاری کنم.

  • نورا

نگاهت می‌کنم.

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ق.ظ

مواقعی بی‌خود و بی‌جهت، سر چیزهای الکی و مسخره حالش را می‌گیرم. در خودش فرو می‌رود، وقتی سیگار می‌کشد نگاهم نمی‌کند اما هم‌چنان مهربان است. خیره می‌شوم به صورتش، به خالِ کوچک زیر چشمانش، به یک‌دستی مژگانش و با خودم فکر می‌کنم من چه چیزی را در این دنیا می‌توانم بیش‌تر از او دوست داشته باشم؟ می‌دانم این سوال جوابی ندارد. می‌دانم و آرام به او می‌گویم: «داشتنت مثل قصه‌هاست و تو قهرمان قصه‌مان.» پُک سنگین‌تری می‌زند، تکرار می‌کند «مثل قصه‌ها؛ و قهرمانمان تویی.» می‌گویم «نه، تو قهرمانی و من عشقِ قهرمانِ قصه.» آرام می‌خندد؛ دلم برای خنده‌اش می‌لرزد.

  • نورا

روزهای عجیبی‌ست.

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۵۲ ق.ظ

چیزهای زیادی هست که دلم می‌خواهد درموردشان بنویسم و به طرز احمقانه‌ای از نوشتن فرار می‌کنم. روزهای عجیبی‌‌ست. حال هیچ‌کداممان خوب نیست؛ و همه‌مان با چیزهای کوچک دست هم را می‌گیرم و از زمین بلند می‌کنیم. شاید دوسه قدم بیش‌تر سرِ پا نمانیم اما درحد توانمان می‌جنگیم. الف حالش خوب نیست، از رابطه‌ای عاشقانه بیرون آمده، نمی‌دانم بگویم رابطه‌ی عاشقانه‌ی یک‌طرفه یا نه؟ نمی‌توان چیزی را از ظاهر قضاوت کرد. ولی در دوره‌ی سوگ است و "تو" ، تو یِ دوست داشتنی‌ِ من، با تمام درون‌گرایی‌اش حواسش جمع است. پیام می‌دهد، حالش را می‌پرسد، شب می‌رویم پیش او می‌خوابیم، مرخصی می‌گیرد و یک روز کنارش می‌ماند. برایم شیرین است. دیدن توجه‌هایش به آدم‌های نزدیکمان برایم زیباست. می‌گوید الف گفته "حالا می‌فهمم چرا نباید وارد رابطه‌ شد، هررابطه‌ای انتهایش درد است." پرسیدم: جوابِ تو چه بود؟ نمی‌خواهم جوابش را این‌جا بنویسم، می‌خواهم بگویم حتی در رابطه با مشکلات دیگران، حتی وقتی الف نتیجه‌گیری‌ای متناسب با شرایط فعلی‌اش داشته، ذهنم پرت می‌شود سمت نگاهِ "تو". و دلم یکهو فرو می‌ریزد که همین است عشق.

روزهای سختی‌ست، کشور بهم ریخته. مردم معترض‌اند اما لایه‌ای تقریبا سفت و سخت روی همه‌مان را پوشانده. خفقان گرفته باشیم انگار. حرف که می‌زنم "تو" پیام می‌دهد:مستشار! این یعنی آرام‌تر، یعنی چراغ قرمز. من هم به او که روی مبل کناری‌ام نشسته نگاه می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. تو آرامش من است، جان من است. تنها دل‌خوشی این روزهاست. دیشب مدت‌ها برایم حرف زد، برایم حرف زد، حرف زد، و من غرق صدایش شدم تا به خواب رفتم.

دیشب با "به قول تو اکیپ یک‌هویی‌مان" رفتیم بام سعادت‌اباد، بعدش تجریش بلال خوردیم و بعدترش به قول ف و موزیک‌هایش "یکی یکی رفتیم خونه‌هامون". که البته ما رفتیم پیش الف‌. نگرانش شده‌ام و انکار نمی‌کنم، اما تنها کاری که از دستمان برمی‌آید کنارش بودن است. "تو" پیشنهاد داده گربه بیاورد؛ از گربه می‌ترسم، ولی پیشنهاد خوبی‌ست. تو همیشه راهکارهای خوبی می‌دهد؛ توِ آرامِ من. توِ بلد من. توِ عزیزِ من که حالا با ظرافت تلاش می‌کند همانطور که کنارم دراز کشیده انگشت اشاره‌اش را بیاورد و موهای جلوی صورتم را کنار بدهد، خدای من! چقدرها دوستش دارم. بغضم می‌گیرد از زندگی، بغضم می گیرد که ما، ما جوان‌ها، داریم له می‌شویم، بغضم می‌گیرد که فقط همدیگررا داریم، بغضم می‌گیرد از این دستان کم‌توان اما استوارمان که کنار هم ایستاده‌ایم. چیزی درون سینه‌ام تیر می‌کشد، توجهی‌نمی‌کنم. نوشتن را ادامه می‌دهم. مثل زندگی، مثل این روزها، مثل نفس کشیدن، مثل عشق ورزیدن.

قول‌داده ام بیش‌تر مراقب "تو" باشم؛ تنها آدمی هستم که وارد دایره‌ی امنش شده، تنها کسی که اینطور راحت و آزادانه عشقش را بروز می‌دهد، خستگی‌اش را به تن می‌کشد و درونم چیزی می‌شکند وقتی به جمله‌ی چند شب پیشش فکر می‌کنم، که نکند واقعا من گاهی درکش نمی‌کنم، که اگر نکنم چه‌ بیخود زنده‌ام. دل دل می‌کنم تا حرف بزنیم، ولی زمان را به او سپرده‌ام. همه‌چیز را می‌توانم با خیال راحت به او بسپرم. او زمان را می‌داند، بلد است، تکیه می‌کنم به شانه‌هایش، مثل الآن، که دراز کشیده و من به او تکیه داده‌ام و می‌نویسم.

روزهای عجیبی‌ست. حرف زیاد است و شب کوتاه.

خواهم نوشت، اگر زنده باشم، نفس بکشم، و مهم‌تر از همه‌شان دست به قلم ببرم. 

  • نورا

بعد از ده سال، امروز برای اولین‌بار متوجه شدم ف چیزی مهم را از من پنهان می‌کند. درلحظه‌ی اول سر پیکان را به سمت خودم گرفتم و بعد چیزی درونم فرو ریخت، یادم آمد چند روز پیش داشتم از ف روایتی را می‌گفتم و «تو» گفت: باز هم تکرار می‌کند. من مصرانه مخالفت کردم و اصرار داشتم نمی‌تواند، به من گفته انجام نمی‌دهد، قول داده. و «تو» خیلی راحت گفت: تکرار می‌کنه اما این‌بار به تو نمی‌گه.

همین.

پاهایم یخ کرده و به فاصله‌ای که در حقیقت با آدم‌ها دارم و فاصله‌ای که آنان با من دارند فکر می‌کنم. به تصوری که من از روابط دارم و حقیقت آن رابطه. نمی‌توانم همه‌ی رابطه‌مان را زیر سوال ببرم، و می‌خواهم بخشی از مسائلش را بپذیرم که شاید به من مربوط نمی‌شود. بپذیرم که من آن آدمی که در واژه‌ها می‌گوید و توصیفش می‌کند نیستم شاید. به این فکر می‌کنم که شاید می‌خواهد اشتباه کند و نمی‌خواهد کسی با گزاره‌های منطقی به قول خودش فرصت تجربه کردن را از او بگیرد. اما از آن‌جا که آدم خودآزاری‌م قبل از خواب سوالی پرسیدم که جوابش دروغ بود و این کمی بار روانی قضیه را بیش‌تر کرد. نمی‌خواهم شکل رابطه‌ام با او شکل روابط دوستانه‌ی دیگرم را بگیرد، او با مابقی آدم‌ها فرق می‌کند و این باعث شده خیلی از خودم دل‌گیر باشم. من چه کرده‌ام که از دایره‌ی امن او بیرون آمدم؟ چه رفتاری داشته‌ام؟ آیا به‌خاطر جایگاهی که در زندگی‌اش و اهمیت نظراتم بوده؟ یا واقعا این شکل رابطه از ابتدا همان لایه‌ی پوستینی بوده که دیر و معمولا بد موقع کنار می‌رود؟ می‌خواهم گوشه‌ای بایستم و تماشایش کنم. هیچ چیز دیگری در ذهنم نمی‌اید. فقط غم‌گینم. از دست دادن همیشه از دست دادن یک شخص نیست، گاهی اوقات از دست دادن فکری‌ست که تو درباره‌ی آن شخص داشتی. 

مدام خودم رامورد قضاوت قرار می‌دهم، در همه ی مسائل همینم و تقریبا ریشه‌اش را هم می‌دانم، اما عمیقا می‌خواهم کسی که اشتباه کرده من باشم. من بارها خودم را از دست داده‌ام اما ف را؟ هرگز.

  • نورا