چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

۴ مطلب با موضوع «من باب وصال» ثبت شده است

برای میلاد تو

شنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۵ ب.ظ

مثل بذر کوچکی که از دست کودکی افتاده باشد امدی‌ و نشستی کنج قلبم؛ اما حالا، حالا من جنگلی پربارم‌ و آن خط موازی‌ای که بودیم، به سمت هم شکست و یکی شد؛هرچقدر کوچک و نحیف، اما برای تو قلبی دارم و چشمانی منتظر که هر شب در اغوش گرفته شود و به خیال خودش مژگان صاف و زیبایت را بشمرد، بعد خسته شود و از لب‌ها یاری بگیرد و ببوسد ترا تا خواب اشفته از پشت پلک‌هایت فراری یابد. من اگر چه کوچک و نحیف ولی برای تو به اندازه‌ی صدها سال شانه برای غم‌هایت در چمدان زیر تختمان قایم کرده‌ام. من برای هزاران سال گرمای دستانم را نگه‌داشته‌ام تا قلبت از تنهایی وغم نلرزد. من برای یک‌جهان قدم زدن با تو آماده‌ام و کافی‌ست بخواهی. و نه! حتا اگر نخواهی. مگر هرکس در دنیا چند خانه می‌خواهد که بیغوله کند و نور شمعی به صورتش بتابد و آرام آرام جوانه دهد؟ که تو جان و خانه‌‌ی منی. و اگر برای من، برای این بذر کوچک و نحیف، تو بمانی، ریشه‌هایم چنان محکم خواهد شد که به تو وعده‌اش را می‌دهم و تو فراموش نکن؛ که هر طوفانی وزید، پناه من آغوش توست.
تولدت مبارک، عزیز قلب من. نوزدهم تیرماه یک‌هزار و چهارصد و دو.

  • نورا

نگاهت می‌کنم.

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ق.ظ

مواقعی بی‌خود و بی‌جهت، سر چیزهای الکی و مسخره حالش را می‌گیرم. در خودش فرو می‌رود، وقتی سیگار می‌کشد نگاهم نمی‌کند اما هم‌چنان مهربان است. خیره می‌شوم به صورتش، به خالِ کوچک زیر چشمانش، به یک‌دستی مژگانش و با خودم فکر می‌کنم من چه چیزی را در این دنیا می‌توانم بیش‌تر از او دوست داشته باشم؟ می‌دانم این سوال جوابی ندارد. می‌دانم و آرام به او می‌گویم: «داشتنت مثل قصه‌هاست و تو قهرمان قصه‌مان.» پُک سنگین‌تری می‌زند، تکرار می‌کند «مثل قصه‌ها؛ و قهرمانمان تویی.» می‌گویم «نه، تو قهرمانی و من عشقِ قهرمانِ قصه.» آرام می‌خندد؛ دلم برای خنده‌اش می‌لرزد.

  • نورا

روزهای عجیبی‌ست.

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۵۲ ق.ظ

چیزهای زیادی هست که دلم می‌خواهد درموردشان بنویسم و به طرز احمقانه‌ای از نوشتن فرار می‌کنم. روزهای عجیبی‌‌ست. حال هیچ‌کداممان خوب نیست؛ و همه‌مان با چیزهای کوچک دست هم را می‌گیرم و از زمین بلند می‌کنیم. شاید دوسه قدم بیش‌تر سرِ پا نمانیم اما درحد توانمان می‌جنگیم. الف حالش خوب نیست، از رابطه‌ای عاشقانه بیرون آمده، نمی‌دانم بگویم رابطه‌ی عاشقانه‌ی یک‌طرفه یا نه؟ نمی‌توان چیزی را از ظاهر قضاوت کرد. ولی در دوره‌ی سوگ است و "تو" ، تو یِ دوست داشتنی‌ِ من، با تمام درون‌گرایی‌اش حواسش جمع است. پیام می‌دهد، حالش را می‌پرسد، شب می‌رویم پیش او می‌خوابیم، مرخصی می‌گیرد و یک روز کنارش می‌ماند. برایم شیرین است. دیدن توجه‌هایش به آدم‌های نزدیکمان برایم زیباست. می‌گوید الف گفته "حالا می‌فهمم چرا نباید وارد رابطه‌ شد، هررابطه‌ای انتهایش درد است." پرسیدم: جوابِ تو چه بود؟ نمی‌خواهم جوابش را این‌جا بنویسم، می‌خواهم بگویم حتی در رابطه با مشکلات دیگران، حتی وقتی الف نتیجه‌گیری‌ای متناسب با شرایط فعلی‌اش داشته، ذهنم پرت می‌شود سمت نگاهِ "تو". و دلم یکهو فرو می‌ریزد که همین است عشق.

روزهای سختی‌ست، کشور بهم ریخته. مردم معترض‌اند اما لایه‌ای تقریبا سفت و سخت روی همه‌مان را پوشانده. خفقان گرفته باشیم انگار. حرف که می‌زنم "تو" پیام می‌دهد:مستشار! این یعنی آرام‌تر، یعنی چراغ قرمز. من هم به او که روی مبل کناری‌ام نشسته نگاه می‌کنم و آرام‌تر می‌شوم. تو آرامش من است، جان من است. تنها دل‌خوشی این روزهاست. دیشب مدت‌ها برایم حرف زد، برایم حرف زد، حرف زد، و من غرق صدایش شدم تا به خواب رفتم.

دیشب با "به قول تو اکیپ یک‌هویی‌مان" رفتیم بام سعادت‌اباد، بعدش تجریش بلال خوردیم و بعدترش به قول ف و موزیک‌هایش "یکی یکی رفتیم خونه‌هامون". که البته ما رفتیم پیش الف‌. نگرانش شده‌ام و انکار نمی‌کنم، اما تنها کاری که از دستمان برمی‌آید کنارش بودن است. "تو" پیشنهاد داده گربه بیاورد؛ از گربه می‌ترسم، ولی پیشنهاد خوبی‌ست. تو همیشه راهکارهای خوبی می‌دهد؛ توِ آرامِ من. توِ بلد من. توِ عزیزِ من که حالا با ظرافت تلاش می‌کند همانطور که کنارم دراز کشیده انگشت اشاره‌اش را بیاورد و موهای جلوی صورتم را کنار بدهد، خدای من! چقدرها دوستش دارم. بغضم می‌گیرد از زندگی، بغضم می گیرد که ما، ما جوان‌ها، داریم له می‌شویم، بغضم می‌گیرد که فقط همدیگررا داریم، بغضم می‌گیرد از این دستان کم‌توان اما استوارمان که کنار هم ایستاده‌ایم. چیزی درون سینه‌ام تیر می‌کشد، توجهی‌نمی‌کنم. نوشتن را ادامه می‌دهم. مثل زندگی، مثل این روزها، مثل نفس کشیدن، مثل عشق ورزیدن.

قول‌داده ام بیش‌تر مراقب "تو" باشم؛ تنها آدمی هستم که وارد دایره‌ی امنش شده، تنها کسی که اینطور راحت و آزادانه عشقش را بروز می‌دهد، خستگی‌اش را به تن می‌کشد و درونم چیزی می‌شکند وقتی به جمله‌ی چند شب پیشش فکر می‌کنم، که نکند واقعا من گاهی درکش نمی‌کنم، که اگر نکنم چه‌ بیخود زنده‌ام. دل دل می‌کنم تا حرف بزنیم، ولی زمان را به او سپرده‌ام. همه‌چیز را می‌توانم با خیال راحت به او بسپرم. او زمان را می‌داند، بلد است، تکیه می‌کنم به شانه‌هایش، مثل الآن، که دراز کشیده و من به او تکیه داده‌ام و می‌نویسم.

روزهای عجیبی‌ست. حرف زیاد است و شب کوتاه.

خواهم نوشت، اگر زنده باشم، نفس بکشم، و مهم‌تر از همه‌شان دست به قلم ببرم. 

  • نورا

من باب وصال

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ

روزی را به خاطر دارم که دستانم از تو کوتاه، چشمانم از تو دور، سایه‌ام مفرد و روزگارم حوالی خاکستری/زغالی/سرمه‌ای؛ چیزی شبیه رنگ اولین کت‌شلوارت که امروز پنج‌شنبه، نوزدهم فروردین سال هزاروچهارصد شمسی، حوالی ساعت سه از باب‌همایون خریدیم می مانست. 

بنای عشق را از ابتدا با فراق گذاشته‌اند، دوشادوش یکدیگر آمده‌اند و عشاق را آزموده‌اند تا اگر رنج فراق و امید وصال را تاب اوردند، رخصت دهند تا وارد آن وادی عجیب و وصف ناشدنی شوند. آن دنیا که «گل در بر و می در کف و معشوق به کام است.»*،آن دنیایی که لازمه‌‌‌ی تداوم‌ش فقط مراقبت است؛ مراقبت از جان، از روح، از عشق، از معشوق...

به‌گمانم یک چیزهایی را می‌دانی...می‌دانی که آن‌روزها نمی‌دانستم کت چهارخانه شانه‌هایت را پهن‌تر می‌کند، نمی‌دانستم انقدرها لباس دامادی به تو می‌آید. نمی‌دانستم سلیقه‌مان در سادگی انتخاب کفش به یکدیگر شبیه است. ولی یک چیزهایی هست که نمی‌دانی؛ مثلا این‌که من انروزها هم می‌دانستم تو اگر مردِ من شوی -که صدبار از شرم سرخ می‌شدم اگر این جمله‌ حتا به ذهنم برسد- آن نیمه‌ی صبور و آرام‌تر، آن نجات‌دهنده میان بحران، آن آرامش و پناه میان درگیری‌ها و آخرین سنگر خواهی بود.

آخرین سنگر من! امروز می‌خواستم به آن شانه‌ها تکیه دهم، سرم را بگذارم، چشمانم را ببندم و بگذارم این سال‌ها چند ثانیه از جلوی چشمانم بگذرد. روزی در اینستاگرامم استوری‌ای را ری‌استوری کردم که نوشته بود:«کاش ذکری یادمان می‌دادند در باب وصال...»*؛ نمی‌دانم چه ذکری زیر لب خواندم وقتی دیدمت که حالا هرقدم به وصال نزدیک می‌شویم، فقط می‌دانم که «لاحول و ولاقوه الا بالله» گویان امروز را گذراندم تافردا که از در وارد می‌شوی...

تا ببینیم چه می‌شود...آخر می‌دانید که؟ طریق عشق طریقی بس خطرناک است.*

 

پ.ن

*حافظ

*استوری حامدعسگری

*حافظ جان مجدد

  • نورا