چیزهایی هست که نمی‌دانی...

این‌جا تکه‌هایی از من -نگاه‌م- هستند، و زمانی که به خودم یا آدم‌ها فکر می‌کنم به واژه تبدیل می‌شوند...

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

یک چاقو بیاورید، می‌خواهم در قلبم فرو کنم!

جمعه, ۲۰ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۰ ب.ظ

در زندگی پیش می‌آید که یک زخم‌هایی نه تنها از بین نمی‌روند که هرچند وقت یک‌بار آدم‌ها چاقو را در زخمت می‌چرخانند. عجیب‌تر  آن‌که نه خونریزی دارد، نه اشکی و نه فریادی. تو درونت درد می‌کشی و این زخم هیچ نمایه بیرونی ندارد. بزرگ‌تر می‌شوی و آرام‌تر. .می‌شوی مصداقِ جرحاً علی جرح*

انگار که باید بپذیری من باید با این زخم زندگی کنم. بپذیری که اسید صورتت را سوزانده، دستت قطع شده، پایت تا ابد می‌لنگد و آدم‌ها ممکن است هرروزی از روزهای زندگی که فکرش را نمیکنی این زخم را به رویت بیاورند، خواسته یا ناخواسته، اصلا مگر دیگر این موضوع اهمیتی دارد؟ معلوم است که نه! فقط گاهی خسته که می‌شوی دلت می‌خواهد یک چاقو پیدا کنی، بروی جلوی آینه و مستقیم در قلبت فرو کنی.

.

پ.ن

کیف بَنَیت نفسک؟

-جرحاً علی جرح.

چگونه خودت را ساختی؟

-زخم به زخم!

  • نورا

کابوس از دست دادنت به همان شیوه‌ی سابق.

يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۰۶ ق.ظ

اما این‌بار من از دست نمی‌رفتم، من ایستاده بودم، تمام قد برای تو. به خودم آمدم و دیدم رفته‌ای و من حتی فرصت نگاه کردن به قدم‌هایت را هم نداشتم؛ رفته‌ای و خیلی‌وقت است رسیده‌ای به مقصد. بعد انگار بخواهم مرده‌ای را زنده کنم، تمام جانم را گذاشته بودم تا احساس درونم را بیدار کنم، و هربار جوابِ تو به سوال‌هایم، انگار چاقوی دیگری درمن فرو می‌کرد. بی‌صدا می‌مُردم، نگاهم را می‌دانستی، اشک می‌ریختی. یک‌جاهایی رسیده بودم به آن نقطه که می‌دانی، مرز آن سقوط، «از چشم افتادن.»

قلبم خالی بود، مثل سه‌سال پیش، روی نیمکت جلوی دانشگاه؛ درست در لحظه‌ای که داشتم به دیوار مشت می‌زدم و تمام قلبم تقلا می‌کرد تا عشق تورا به نفرت واگذار نکند، در لحظه‌ای که می‌دانستم حالا دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌شود، دقیقا آن‌جا که از حسرت و بُهت بی‌صدا فریاد میزدم؛ از خواب بیدارم کردی.

  • نورا

خواب دیدم "الآن" رو انتخاب کردم.

چهارشنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۰۵ ب.ظ

همیشه خواب‌های عجیبی می‌بینم، خواب‌هایی که نه‌تنها شروع و پایان و قصه‌ی روشنی دارن، بلکه انقدر واقعی به‌نظر می‌رسن که گاهی می‌ترسم از این‌که نکنه الآن که فکر می‌کنم بیدارم خواب باشم و اون رویاها زندگی واقعی‌ن؟

دیشب خواب دیدم با نگه داشتن چیزی به سمت نورخورشید، بدنم پرت شد به سمت عقب و لایه‌های زمانی و رد کردم، و بعد می‌رفتم به قرن‌ها بعد یا قبل. پیشرفت علم و آدم‌های آینده، یا اجداد گذشته‌م که از شباهت چهره‌شون به خودم یا مادرم می‌فهمیدم این شخص احتمالا مادربزرگِ مادربزرگِ مادربزرگم بوده. این پرت شدن به سمت آینده و گذشته انقدر برام لذت‌بخش بود که یه جورایی بهش معتاد شده بودم، توان جسمم تحلیل می‌رفت توی رفت و برگشت‌ها و از خودم، دوره‌ی زندگیم و زمان حال چیزی رو نمی‌فهمیدم. انقدر خوابم پرجزئیات و اتفاق بود که الآن پشیمونم چرا ننوشتمش؟ شاید چون وقتی بیدار شدم فکر می‌کردم قطعا این خواب رو من قبلا توی فیلمی دیدم، یا چیزی درموردش خوندم وگرنه مگه ممکنه همه‌ی این‌ها زاییده‌ی مغز خودم باشه؟

بگذریم از این خواب و ماجراهاش، چیزی که باعث می‌شه خیلی بهش فکر کنم انتخابم بود؛ این‌که موندم توی این دوره، و خواستم زمان فعلی رو زندگی کنم. ممکنه بپرسی دلایلم چی بوده؟ و باید جواب بدم که هیچ یادم نیست.

  • نورا

بی‌دست و پا بودن

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۴۱ ق.ظ

این روزها کمی نگرانم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این چیزها مضطربم کند ولی دلهره بابت ناکافی بودن در زندگی مشترکمان دغدغه‌ام شده. از این‌که تفاوت بین دونوع چای را نمی‌دانم، از این‌که تفاوت بین مایع ظرف‌شویی و لباس‌شویی را نمی‌فهمم؛ از این‌که شاید از پسِ کارها و وظایف سنگین برنیایم دیوانه‌ام می‌کند. چند روز پیش سوپرمارکت نزدیک محل کارم بودم تا کمی خرید برای دفتر کنم، و مدام نگاهم به انواع و اقسام شوینده‌ها می‌چرخید، هیج‌کدام را نمی‌شناختم، احساس می‌کردم وارد دنیای پیچیده‌ای شده‌ام که حتی الفبای زبانشان را هم نمی‌دانم. از زمان‌بندی زندگی‌ام کلافه‌ام و بابت دوماه آینده، شرایط کاری و... می‌ترسم. دلم می‌خواهد کاری کنم تا کمی اعتماد به نفس بگیرم و از این خام بودن جدا شوم؛ دلم می‌خواهد حس کافی بودن داشته باشم. نه که "تو" مرا قضاوت کند یا با این معیارها بسنجد؛ نه! ولی دلم می‌خواهد در نگاهش حتی در این زمینه هم کامل باشم. از بی‌دست و پا بودن در این زمینه متنفرم. باید برایش کاری کنم.

  • نورا

نگاهت می‌کنم.

پنجشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۲۴ ق.ظ

مواقعی بی‌خود و بی‌جهت، سر چیزهای الکی و مسخره حالش را می‌گیرم. در خودش فرو می‌رود، وقتی سیگار می‌کشد نگاهم نمی‌کند اما هم‌چنان مهربان است. خیره می‌شوم به صورتش، به خالِ کوچک زیر چشمانش، به یک‌دستی مژگانش و با خودم فکر می‌کنم من چه چیزی را در این دنیا می‌توانم بیش‌تر از او دوست داشته باشم؟ می‌دانم این سوال جوابی ندارد. می‌دانم و آرام به او می‌گویم: «داشتنت مثل قصه‌هاست و تو قهرمان قصه‌مان.» پُک سنگین‌تری می‌زند، تکرار می‌کند «مثل قصه‌ها؛ و قهرمانمان تویی.» می‌گویم «نه، تو قهرمانی و من عشقِ قهرمانِ قصه.» آرام می‌خندد؛ دلم برای خنده‌اش می‌لرزد.

  • نورا